مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

تنهایی جسم ندارد. وجود خارجی ندارد. با تو حرف نمیزند اما روحش را در تک تک لحظه های زندگی میشود احساس کرد. تنهایی، میتواند خیلی راحت بیاید و بنشیند توی لیوان آبی که میخوری و تو آن را قلپ قلپ سر بکشی یا بیاید تو سطرهای کتابی که میخوانی، دیالوگ های فیلمی که می بینی، توی یک مهمانی شلوغ یا حتی توی دستان معشوقت که در دست میگیری! خیلی نزدیک تر از آن است که بتوان آن را فهمید. آن را حس کرد. از شدت نزدیکی است که گاهی حضورش را حس نمی کنیم اما نیمه شب ها، امان از نیمه شب ها، امان از آن هنگام که حتی جیرجیرک هم خاموش میشود. در آن هنگامه تنهایی با آغوش باز می آید، برایت آواز میخواند، تو را در آغوش می کشد و تمام وجودت را پر میکند.

تنهایی در آغوشم کشیده. دلم می خواهد دست هایش را از دور کمرم باز کنم و خودم را به شلوغ ترین جمع ممکن پرتاب کنم اما لب های غنچه شده تنهایی که آماده است تا شیره اش را در جانم بریزد مانعم می شود. صبر میکنم. لب هایم را به لب هایش می چسبانم و شیره جان تنهایی را می مکم. تنهایی در تمام رگ هایم جاری می شود. تنهایی در دست هایم مور مور میکند. تنهایی ذهنم را آنِ خود می کند و الان فقط میتوانم پشت سر هم بنویسم: تنهایی، تنهایم، تنها....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محدثه ..
داستان از زندگی ماتیو شروع میشود. استاد فلسفه از دانشگاه هاروارد، مردی لاغر اندام، کمی سیه چرده، جذاب و پرشور، مردی که توانسته نیمی از دانشگاه هاروارد را مجذوب خود کند و آن نیمِ دیگر یا از حسادت فاصله میگیرند یا با نحوه تدریس آسان و همه پسند او مشکل دارند. 
زندگی ماتیو که به تازگی همسرش را از دست داده، فقط برای استارت داستان است. استارت داستانی که تمام جریان های آن به عشق وابسته است و جریان هایش مانند خودِ عشق بی رحم و در عین حال مهربان است. عشق را تصور کنید. ذات شیرین آن را و آن گاه خنجری در پسِ هر لبخند آن بکارید. عشقی که ماتیو تجربه میکند، چنین است. 
ماتیو، مردی چهل ساله در سال 2011 با زنی آشنا میشود در سال 2010 ! آن ها که در ابتدا دوست هم بودند. پس از مدتی تهدید هم میشوند زیرا سرنوشت ماتیو 40 ساله در دستان زنی است که در یک سال قبل او زندگی میکند. حال زن قصه ما زندگی این مرد را در دستانش گرفته است و باید ببینیم با این شیشه عمر چطور برخورد میکند...

آنچه "فردا" می بینید
فردا داستان زمان هاست. داستان دو خط موازی. داستان زمان برای دو خط موازی. نه. بگذارید از هندسه بیرون بیاییم. فردا داستانی است که قرار است در فردا اتفاق بیفتد. فردایی که شیشه عمرش در دست زنی به نام اِما است. 
"فردا" با ما بازی میکند. با روح و روان ما. فردا دارد سوالی اساسی میپرسد. فردا میخواهد باوری خاص بگوید. فردا میخواهد بگوید بی نهایت از ما در دنیاهای موازی، در آنِ واحد و در سال های مختلف داریم زندگی میکنیم و پیوسته در دنیا تکرار میشویم.
اما این تمام چیزی نیست که "فردا" میگوید. مخاطب از اول متن بطور ناخواسته با این حقیقت دست و پنجه نرم میکند که آیا واقعا میتوان سرنوشت را تغییر داد؟ آیا من در فلان روز از فلان سال اگر تصمیم دیگری میگرفتم الان زندگی ام طور دیگری بود؟ آیا تصمیم های من به اختیار خودم بود یا دستی وراء طبیعت تصمیم های اصلی زندگیم را کنترل میکرد؟ مخاطب از اول داستان همراه با اِما در حال جنگ با سرنوشت است و آخر داستان همراه با اِما تپش قلب میگیرد که مبادا تمام بازی اش با سرنوشت اشتباهی بیش نباشد و سرنوشت بهای گزافی از او بگیرد. مخاطب نفسش را در سینه حبس میکند و همراه با اِما دری را باز میکند که قرار است نشان دهد در این نبرد چه بهایی را پرداخته است و آنگاه که سرنوشت دمش را روی کولش گذاشته و انتخاب اما او را از میدان بدر میکند، آن وقت است که نفس خواننده همراه با او آزاد میشود و مخاطب لبخندی از سر رضایت بر روی صورتش نقش میبندد. 
فردا از آن دسته داستان هایی است که موقع تمام شدنش خواننده لبخندی از رضایت به روی لب دارد. آنقدر داستان قشنگی است که خواننده احساس میکند همه آن یک بازی و فریب است. اما از آن دروغ هایی است که آدم دوست دارد حقیقت داشته باشد. شاید برای همین باشد که کتاب موسو یکی از پرفروشترین کتاب های تاریخ فرانسه بوده است. 

چند جمله از فردا 
- کمکم کنین؟ چرا شما باید کمکم کنین؟ ما که همدیگه رو نمی شناسیم!
-درسته، ولی این چی رو عوض میکنه؟ اون آدم هایی رو که از همه بهتر میشناسم همون هایی هستن که از همه بیشتر ازشون متنفرم.

مردان، زنان موطلایی را ترجیح میدهند، زیرا زنان موطلایی خوب می دانند که مردان آنها را ترجیح میدهند.

- دوست داشتن یک آدم بخاطر ظاهرش، مثل دوست داشتن یک کتاب برای جلدشه!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۴
محدثه ..
از بین جمعیت راه خودم را باز کردم و جلوی موهای سفیدی که قلم را با احتیاط تمام روی لیوان دخترک می کشید، ایستادم. چند بار تنه خوردم و چند بار به خاطر کسانی که مثل خودم کنجکاو بودند عقب رفتم اما دوباره بازگشتم. صورتش دیده نمیشد و سرش رو به پایین خم بود. در انتهای دالان پر پیچ و خم و آجری بازار ایستاده و به غرفه زعفران فروشی تکیه زده بود. دخترک لیوان را گرفت و به بیت "حیلت رها کن عاشقا" که روی آن خطاطی شده بود دست کشید. پولی به پیرمرد داد و راهش را باز کرد و رفت. سریع جلوی موهای سفید ایستادم و یک برگه کاغذ از توی کیفم در آوردم. با خنده گفت: "روی خودکار هم میتونم بنویسم." با سر اشاره کردم که "نه!" دستش را گذاشت روی برگه، سرش همچنان پایین بود. مو های سفید از من پرسید: "چه بنویسم؟" "هرچی دوست دارین." دستش چرخید. سرش را بالا آورد و برگه را به دستم داد. نگاهش برقی داشت که خورد به نگاهم. آنگاه چشم های خاکستریش را پایین انداخت.  نوشته بود:
ای کاش آدمی وطنش را 
همراه خود
ببرد هر کجا که خواست
امضاء:افغان
موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
محدثه ..
-الو! بابا، میای دنبالم؟
صدای خنده -چرا نیام؟ 
صدای مرسی و خداحافظی ام در لابه لای خنده محو میشود. باد میوزد. درخت تکان میخورد. صدای قمری از لابه لای درخت ها به گوش میرسد. انگشت هایم در تماس با درخت جوانه میزند. قلبم سبز میشود و روحم آبی. صدای بوق ماشین را که میشنوم، به باد اشاره میکنم. بابا میخندد: بیا پدرسوخته.
تا خانه میگوید و میخندیم. میگویم و میخندد. از در که وارد میشوم. فقط یک جمله میشنوم:
-بابات حالش بهتره؟ حالت تهوع نداشت؟
-چی؟ از منم بهتر بود!
مامان نگاه نگرانش را به در می دوزد:
 کبدش پر چرب شده، فردا باید بره آزمایش. هیچی نمیتونه بخوره. از صبح حالت تهوع داره. 
به بابا نگاه میکنم که پایین پله ها ایستاده و به پرنده ها دست تکان میدهد. به بابا نگاه میکنم که انگار حالش از من بهتر است. به بابا نگاه میکنم، که دردش را ریخته داخل کبدش! و روی صورتش یک لبخند بزرگ کشدار نشانده است. 
موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۷
محدثه ..
دلم ملاقات با تو را میخواهد
در یک جای شلوغ، یک جایی که آدم ها از سر و کول هم بالا بروند و مقنعه های سیاه گلوی زن ها را بفشارد
دلم ملاقات با تو را میخواهد
در یک جای شلوغ که مرد ها کمربند هایشان را سفت کرده و کیف پولشان را دو دستی چسبیده اند 
دلم هوس دیدنت را کرده
در یک ظهر شلوغ پاییزی، اردیبهشتی یا شاید هم اسفند 
در کوچه هایی که صدایِ بوقِ ماشین های عجول و همهمه ی گداهای مثلا معلول، گوش را کر میکند
در یک جای شلوغ که تنها سوال از کودکان، خواهشِ خواندنِ قل هو الله است
در یک کوچه با برج هایی که آسمان را نتوان دید
و النگوی زن ها، در پستوی خاطراتشان دفن باشد 
 و معشوقه ها، شعرهای شکست عشقی بخوانند!
دلم ملاقات با تو را میخواهد
در کوچه های تنگ، کوچه های شلوغ، کوچه های گرم، کوچه های دودی
میخواهم ببینمت
یک روز تلخ. یک روز غروب. در شلوغ ترین کوچه ی شهر
 در عجله ی پاها برای رسیدن به جایی نه چندان دور


میخواهم ببینمت
و آنگاه طولانی ترین بوسه را روی لبانت بکارم
میخواهم به تعجب این مردم ساخته از چوب، 
به این دل های آهنی بخندم
میخواهم عشق را بیدار کنم و به کوچه و خیابان و بازار ببرم
میخواهم که کودکان گل لاله را ببینند که از میان لبانمان میشکفد
و زنان یاد روز های نخستین بیفتند 
و مردان 
و مردان شاید آن هنگام زن هایشان را به نیم نگاهی میهمان کنند
دلم میخواهد گشت ارشاد را ارشاد کنم 
تا مردم بوسه را بیشتر از جنگ ببینند...
۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳
محدثه ..