وقتی حقیقت خودش را میکوبد توی صورتت
فلان و فلانه در فلان ساعتِ فلان روزِ فلان تاریخِ میلادی ازدواج کردند. (خب تا این جا را برای علاقمندان به تاریخ نوشتم.) حالا برای بی علاقگان به تاریخ یا این طور بگویم برای علاقمندان به تاریخ قلبی-انسانی:
فلان و فلانه تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. آن ها احساس کردند در کنار هم شادترند. خوشبخت ترند. راحت تر به آرزو هایشان میرسند. آنها یک روز به هم لبخند زدند و تصمیم گرفتند در ضربان قلب یکدیگر متولد شوند. فلانه در چشم همسرش زیباترین و جذاب ترین و خوش اخلاقترین زن دنیا بود و هرجا مینشست از خوشتیپی و خوش برخوردی و صلابت فلان تعریف می کرد. آن ها الگوی خوبی برای همه ی زن و شوهر ها بودند. در واقع شاخ ترین زن و شوهر فامیل ما بودند. آنقدر که هر کس با همسرش دعوا می کرد میگفت برو از فلانه یاد بگیر چطور لقمه ی محبت دهن شوهرش میده و بعد آن یکی جواب میداد: تو هم برو از فلان یاد بگیر که تا زنش لب تر نکرده از خون مرغ تا جون آدمیزاد واسش ردیف میکنه. و این طور بود که این زن شوهر مثل پتک مدام در سر همسر های دیگر فامیل کوبیده میشدند.
فلانه هر روز تا غروب در خانه تنها بود. همسرش نبود و او در آن لحظه ها دلتنگ ترین آدم دنیا بود. فلان برای این که حوصله ی همسرش سر نرود پیشنهاد یک دستگاه ماهواره داد. ماهواره نصب شد و فلانه کم کم فهمید فلان خوشتیپ ترین مرد دنیا نیست. فهمید او اصلا خوشتیپ نیست! نگاهی به دور و برش کرد و متوجه شد اصلا وضع مالیشان هم خوب نیست. او خانه ی دوبلکس نداشت. ماشین آخرین سیستم، او حتی یک استخر ساده داخل خانه اش نداشت!
فلان شب ها که خسته از سر کار می آمد مینشست پای دستگاه و طی یک مقایسه ی اجمالی متوجه شد که فلانه زیبا نیست، کمرش حتی آنقدر باریک نیست که وقتی دو دستش را دور آن حلقه می کند، بهم برسند! اخلاقش هم چندان خوب نیست. با کمی صحبت و چاخان کردن که آدم خوش اخلاق نمی شود! او فهمید زنش حتی نمیتواند درست و با عشوه صحبت کند!
امروز آنها مهمان ما بودند. فلان آمد با فلانه توی اتاق من صحبت کند، آن ها جلوی من با هم تند و خشن صحبت کردند. فلانه اتاق را ترک کرد و فلان به من گفت:
از او بدم می آید. می فهمی؟ بدم می آید.
ولی چشام کور شد...
تورو خدا از این به بعد بزرگتر بنویس...