درس بهتر است یا شوهر!!
گفت: یا درس بخونین و پیشرفت کنید یا برین شوهر کنین. و غش غش خندید.
حلقه را توی انگشتم فشار دادم. خواستم در بیاورم و به روی خودم نیاورم که منظورش با من است اما تنگ انگشتم را در آغوش کشیده بود. فروغ می گفت: حلقه بردگی و بندگی، اما انگشتم که حلقه را بغل گرفته بود و قلبم که وقتی در دست می کردمش نامنظم می زد حرف دیگری داشتند.
به خودم فکر کردم. به شوهرم. به روزهای کمی که با هم گذراندیم و روزهای بسیاری که بدون هم سپری کردیم. چرا؟ چون درس داشتیم. کار داشتیم. چون آنقدر خودخواه نبودیم که برای لذت بیشتر خودمان از درس و تحصیل و شغلمان بزنیم. چون آنقدر خودخواه نبودیم که به قیمت از دست رفتن دلبستگی و تلاش هایمان، در آغوش هم باشیم. با هم بگردیم، بستنی بخوریم و تمام قاصدک های جهان را فوت کنیم. به شب هایی فکر کردم که بیدار بودم اما نه برای پچ پچه های دونفره مان، بلکه برای تحویل دادن درست و به موقع و کامل پروژه هایم.
به شوهرم فکر کردم که چه آرام و لطیف از روی سر روز های پرکاری من میگذرد و به خودم که دوریش را، دوری او را که مثل خودم برای کار و تحصیل و خانواده اش است پذیرفته ام. به از خودگذشتگی هایمان. به اینکه اصل زندگی و فلسفه آفرینش که پیشرفت و تلاش شبانه روزی زن و مرد است را نادیده نگرفتیم و برایمان بعد از ازدواج تنها گرفتن دست یکدیگر مقدس نبود. ما در کنار هم برای هدف بزرگتری تلاش کردیم . در کنار هم برای هدف های بزرگمان از خودگذشتگی کردیم. روز های بسیاری در کنار هم نبودیم اما بهم انرژی دادیم. هم را تشویق کردیم و دروازه پیشرفت را هدف گرفتیم.
ما با هم و برای بهتر شدنمان تلاش کردیم و حالا سزاوار این جمله ناجوانمردانه استادی که در اخلاق می پرستیدمش نبودیم.