ایست؛ یک رویا در حال له شدن است
باید بنویسم. بدون نوشتن می میرم. باید در فضای نوشتن نفس بکشم. در فضای نوشتن بخندم، برقصم، گریه کنم. من 4 سال مهندسی خواندم و قبلترش 17 سال ریاضی و فیزیک و شیمی را بیشتر از هر درس دیگری خواندم. من تمام این مدت درگیر ریاضیات و معادله و نظریه های اندیشمندان بودم اما الان فقط زنگ های انشا را بخاطر دارم. فقط معلم های ادبیاتم را دوست دارم و از بین تمام معلم و استادهای ریاضی و مهندسیم تنها استادی را دوست دارم که سر کلاس شعر می خواند و درس هنر میداد و از سهراب سپهری و شاملو حرف می زد. من معروفم سر کلاس های شهرسازی به کسی که به جای گوش دادن به حرف های استاد متن می نویسد و جزوه هایش شعر است و درس نیست. من معروفم به "ادبیاتی" به اون "دختر روزنامه نگاره" اون "بلاگره" و هیچ کس مرا مهندس خوبی نمی بیند و اصلا مهندس نمی بیند. 23 سال از عمرم در جایی زندگی کردم که جایگاهم نبود. که مال من نبود. که برای آن قالبگیری نشده بودم. الان فضا آزاد شده. من لیسانسم را گرفته ام و حالا دست از مهندسی شسته ام و دلم می خواهد پشت سر دانشکده ام و در روز فارغ التحصیلی یک کوزه ببرم و مدرکم را بگذارم روی سرش! یا شاید هدیه بدهم به پدرم که مرا "مهندس" دوست داشت.
اما الان ازدواج کردم و زنی بالغم. همسرم مرا با علاقه ام می شناسد. او میداند که با یک نویسنده ازدواج کرده و می خواهد نویسنده بمانم. اما او هم مثل پدرم بیشتر از نویسندگی مادر بودنم را دوست دارد و من ترس دارم. ترس دارم قبل از رسیدن به رویاهایم یک کودک بیفتد در دامنم. نه این که بد باشد. من می میرم برای مادری. اما خب خودم چه می شوم؟! چه کسی به خودم توچه کند؟! رویاهای من کجا می رود؟! چرا من باید مدام رویاهایم را قربانی مردهای زندگیم کنم؟! یک بار پدرم و این بار همسرم. مادر شدن خوب است. عالی است. معرکه است. اما من فقط 23 سال دارم و می توانم تا 25 یا 26 سالگی صبر کنم و به رویاهایم برسم. آنگاه مادر بهتری برای فرزندم می شوم. مادری که فرزندش را حسابی دوست دارد و او را مانع پیشرفتش نمی بیند. آنوقت مدام توی سر فرزندم نمی زنم که من فلان بودم و بهمان و جواب سرکش او را نمی شنوم که " خب مگه من گفتم به دنیام بیاری؟" بله! در دوراهی بزرگی هستم. همیشه بودم. همیشه مردهای زندگیم یک سر تصمیمات و رویاهایم بوده اند. آنها همیشه تصمیم گیر اصلی بودند و با منطق و دلیل هایشان که مو لای درزش نمی رود اثبات می کنند که من اشتباه میکنم!
پدرم همیشه می گفت که من باید درس بخوانم آنهم ریاضی! چرا؟ چون آینده از آن مهندسین است و فضای کاریش فلان است و بهمان و شرکت خودم را می زنم و پولم را از پارو بالا می کشم و به من می گویند: "مهندس" او نویسندگی مرا در سایه می خواست. و با دلیل هایش مرا مجاب کرد که بروم سمت مهندسی. 4 سال گذشت و من اصلا مهندس خوبی نشدم ولی در همین 4 سال در یک روزنامه مشغول به کار شدم و متن های زیادی نوشتم و متنهایم زیادی تقدیر شدند و پدرم هنوز هم باور نمی کند که من راه را اشتباهی رفتم.
حالا ازدواج کرده ام. حالا همسرم معتقد است که مثل کوه پشتم ایستاده، او واقعا تکیه گاه من است و برای موفقیتم خیلی تلاش می کند اما بسیار علاقه دارد که خانواده خیلی سریع گسترش پیدا کند. او عاشق فرزند است بیشتر از اینکه عاشق رویاهای من باشد. او می ترسد که من هم مثل زن برادرم و مثل دخترخاله ام و مثل جاریم اگر به سمت رویاهایم بروم بعد بچه دار نشوم و همیشه این حسرت به دل جفتمان بماند. البته که ترس درستی است. اما من ترس های بزرگتری دارم. من همیشه کابوس خودم را طوری می بینم که رویاهایم را دارم می ریزم توی سطل آشغال و یک بچه می گیرم و بعد این بچه را مانعی برای پیشرفتم می دانم. نباید این طور باشد. نباید اینطور بشود.
رویاهای آدم یک بار، دوبار، سه بار آتش می کنند بعد از آن دیگر خاموش می شوند و من می شوم یک مادر عقده ای مثل خیلی از مادرهای دور و برم. نباید اینطور بشود. باید یک جا به مرد های زندگیم فرمان ایست بدهم و رویاهایم را نشان شان بدهم و از آنها بخواهم به آن احترام بگذارند. باید یک بار از آنها بخواهم به جای منطق خودشان، به احساس من توجه کنند. باید این کار را بکنم اما...