عشق پیری گر بجنبد
دارم فکر میکنم به روزگار پیری، به دوران میانسالی، به وقتی تنها، چاق، پیر و فرتوت مجبوری در دنیایی زندگی کنی که از پله تا آثار تاریخی و حتی پارک و فضاهای تفریحیاش برای جوانها ساخته شده. مجبوری موقع بالا رفتن از پلهها، صدایت را نازک کنی و با حنجرهای لرزان از جوانی که پلهها را دو تا یکی میکند بخواهی دستت را بگیرد تا بالا بروی. که به یک عصا نیاز داری. اشتباه است این که میگویند: «بچه عصای پیریه». وقتی ما پیر بشویم بچههایمان تازه جوان میشوند و چرا باید از یک جوان پرانرژی که الان تنها وقتی است که میتواند زندگیاش را بسازد توقع داشت به پای ما بسوزد و بسازد؟! اگر بشود آدمها را به شکل عصا دید، ازدواج تنها فرآیندی است که اگر عاقلانه و عاشقانه طی شود شاید بتواند برای پیری دستگیری باشد.
من آدمهای پیر زیادی دیدم و اگر بخواهم منطقی فکر کنم شاید مادر و پدر خودم را هم جزو آدمهای میانسال حساب کنم. اما همه این آدمها اگر خوشبخت باشند یک وجه مشترک دارند: همسری که دستشان را بگیرد و با اینکه تمام چین و چروکها روی صورتشان نشسته باز هم به آنها بگوید که چقدر زیبا هستند.
ازدواج بیشتر از آنکه برای جوانی و به گناه نیفتادن و هزار تا استدلال منطقی و غیرمنطقی دیگر لازم باشد به نظر من برای پیری آدم لازم است. برای وقتی که حتی پای خودت هم نمیتواند خودت را راه ببرد. که آنقدر دنیا را شناختی و خوردی که نمیتوانی از جایت تکان بخوری و دست و پاهایت شروع میکنند به لرزیدن. من در ازدواج یک امنیت میبینم. امنیتی که وقتی مجرد بودم نداشتم. امنیتی که وقتی تنها هستم ندارم. ازدواج شاید یک بازوی محکم باشد که در اوج مشکلات بخزی لابهلایش و با خیال راحت بخوابی.
اگر بخواهم کمی احساسیتر فکر کنم ازدواج شاید تنها چیزی باشد که وقتی پیر شدی و هیچچیز حتی پلههای خانهات برای تو ساخته نشده، برای تو ساخته شده است. آن مرد یا زن پیری که حتی نمیتواند درست عطسه کند تنها دارایی آرامبخشی است که وقت پیری میتوانی داشته باشی، که وقت پیری میتوانی موقع نگاه کردن به او بخندی و لذت ببری.