مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

این روز ها خنداننده ی برتر در خندوانه بهانه ای بود تا لذت ببریم و یک رقابت برد و باختی سالم را به رای بگذاریم و از کمدین مورد علاقه مان حمایت کنیم. اما نگذاشتند. ریطش دادند به جنبش های رنگی. به شولاهای سپید. به قلاده های طلا. ربطش دادند به هزار جریان سیاسی که اصل مسابقه را انداخت توی جاده ی فرعی و به عادت ایرانی جماعت رفتیم توی خط حاشیه و حاشیه پردازی. 

مدتی بطرز افراطی وارد اینستاگرام شدم. آش دهن سوزی نبود اما فکر کردم از آنجا می شود یاد گرفت. تا توانستم پیج های شعر و آدمهای بزرگ و متنهای قشنگ را دنبال کردم و در مدت کمی فهمیدم که دارم فقط یک مشت حاشیه را دنبال می کنم! پیج های اینستاگرامی که برای ما ایرانی ها تهیه شده، و ما را دعوت می کند پر از جنگ های اعصابی است که خودمان برای خودمان درست میکنیم. زیر هر عکسی یک عده دارند دعوا می کنند. سر چه چیز؟!
اگرعکس یک خانم با بیکینی یا چادر باشد حتما یک عده دارند سر حجاب و بی حجابی حرف می زنند! 
اگر پیج یک روحانی بزرگ باشد حتما یک عده دارند سر دین دار بودن یا نبودن او بحث می کنند!
اگر پیج یک بازیگر باشد سر زندگی خصوصیش و ...

آن وقت آن روحانی بزرگ مجبور است اعاده ی شخصیت کند. آن بازیگر مجبور است هشدار بلاک بدهد. آن خانم مجبور است بیاید بنویسد زیر پیج من جای بحث های مذهبی نیست. پیج شخصی است تفنگ که نگذاشته ام پس گردنت که نگاه کنی! بعد دوباره فحاشی مردم در کامنتها و این جاست که باید مثل فیلمهای هالیوودی نوشت: to be continued!

"امیدوارم این یه عده طفلکی یه روز از قضاوت های مسمومشون دست بکشن که بتونن آرومتر زندگی کنن. میدونم باز یه عده میخوان زیر این پست با تهوعهاشون سرگرم بشن ولی مهم نیست. "

این یک پست رامبد جوان است که دوستش دارم چون خودش را درگیر جوابیه دادن به مردم نکرده! خودش را درگیر توجیه مردم برای قضاوت های درست یا نادرستشان نکرده. به نظرم وقتی قشر عام ما حیا را بوسیده اند و مدام قضاوت و بد و بیراه هایشان را می نویسند زیر پست های دیگران بهترین کار این است که صاحب پیج خودش را درگیر بازی های آنها نکند و بگذارد برای خودشان در هوای کثیف حاشیه تنفس کنند.

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۴
محدثه ..

و خدا به هرکس نوری نداده باشد، او را هیچ نوری نخواهد بود.
سوره نور-آیه 40
خدا نور آسمانها و زمین است مثل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى و آن چراغ در شیشه ‏اى است آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت‏ خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى افروخته می شود نزدیک است که روغنش هر چند بدان آتشى نرسیده باشد روشنى بخشد روشنى بر روى روشنى است‏ خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى‏کند و این مثلها را خدا براى مردم می‏زند و خدا به هر چیزى داناست.
سوره نور-آیه 35
موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۴
محدثه ..

دوستم گفت: چه هوای خوبی بود امروز.

تکان خوردم. هوا خوب بود؟ من که هیچ نفهمیدم. در پشت شیشه های بالارفته ی ماشین نسیم را نفهمیده بودم. سرد شدن را. سایه را حتی. دوستم رفت. من ماندم و یک خیابان دراز و راهی که باز هم باید با اتوبوس می رفتم اما مگر دوستم نگفته بود هوا خوب است؟ خب راست گفته بود. سایه بود. سرد بود. نسیم می آمد حتی. پاهایم رفتن گرفت. قدم برداشت. پشت سر هم. از خودم پرسیدم می دانی داری کجا می روی؟ اینجا را بلدی؟ خیابان را می شناسی؟ نمی شناختم. نه خیابان را. نه مکان را. نه پیاده رو را. فقط رفتن گرفته بودم. پاهایم هوای توقف نداشت. رفتم. بالاخره آدم یک جایی باید به پاهایش اعتماد کند و نوک بینیش را بگیرد و برود جلو. رفتم. از بین کوچه های شهر. از توی خیابان ها و پیاده رو هایی که هیچ وقت گز نکرده بودمشان. پیاده نرفته بودمشان. از نزدیک ندیده بودمشان.

کف پوش هایی که هی بالا و پایین می رفت. گاهی خراب می شد. خاک می شد. زمین خاکی می شد. پیاده رو هایی که گاهی تنگ می شد و فقط به اندازه ی عبور یک نفر آدم جا داشت و گاهی آنقدر عریض می شد که مردم مینشستند گوشه کنارش و دور همی گپ می زدند. وانت هایی که پر از هندوانه بودند. وانت هایی که پر از سبزی بودند و می ایستادند کنار مغازه ها. بعد یکی یکی هندوانه ها پرت میشدند برای صاحب مغازه. خانم هایی که توی سبزی فروشی جمع می شدند و همزمان که با هم حرف می زدند سبزی تازه تر را انتخاب می کردند. مغازه دار هایی که اصرار داشتند خانم ها سریع تر انتخاب کنند و بروند بیرون. بوی ماهی فروشی ها میخورد به مشامت. بوی مرغ فروشی ها. نانوایی هایی که آنقدر نزدیک پیاده رو بود که دوست داشتی دست دراز کنی و یک نان را از روی میخ هایش برداری، بو بکشی و ببری. بوی دود هم بود. از ماشین هایی که آنقدر نزدیک پیاده رو بودند که میترسیدی پایت زیر حرکتشان له شود و صدای راننده تاکسی هایی که مدام می گفتند: فلان جا، دو نفر و بهمان جا، سه نفر و بوق ماشین ها که یکدم قطع نمیشد. کارگر هایی که رفته بودند بالای داربست ها. داربست هایی که بسته شده بودند بالای خانه ها و علامت های خطری که رد شدن از زیر آنها را منع می کرد و آدم هایی که گروه گروه از زیرشان رد می شدند! خانه های آجری و سنگی های دود گرفته که در هرچند کوچه یک ساختمان بلند نوساز از کنارشان سر برآورده بود. پیرمرد هایی که دست هایشان را می کردند داخل سطل های زباله و کاهو و سبزی های مانده را می انداختند عقب وانت یا آنهایی که یک پایشان روی زمین کشیده میشد و برای حفظ کردن تعادل، خودشان را روی یک زانو بند می کردند و کارتون هایی را که از مغازه ها جمع کرده بودند را دنبال خودشان می کشیدند. 

آنقدر رفتم و آنقدر معنای واقعی زندگی و طعم آن را زیر دندان هایم چشیدم تا رسیدم به خیابانهای اصلی. به خیابان هایی که آنقدر پیاده روهایش عریض شد که نه بوی نان را بشنوی، نه ماهی و نه مرغ. از کنار آدم هایی رد شوی که دم در هیچ مغازه ای با هم گپ نمی زنند و تاکسی هایی که فریاد نمی کشند و این تویی که باید چند بار بپرسی تا بفهمی مسیرشان کجاست و ... پاهایم ایستاد. دیگر دلیلی برای رفتن نداشت. اولین اتوبوسی که به مسیرم می خورد را بالا پریدم. جایی که بوی زندگی ندهد را باید از پشت شیشه نگاه کرد و با سرعت از کنارش گذشت. 

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۴
محدثه ..
پیرمرد با خود می گفت که من ریسمان را میزان می کنم. چیزی که هست بخت یاری نمی کند اما کسی چه میداند؟ شاید زد و امروز یاری کرد. هر روز، روز تازه ای است. بهتر آن است که بخت یاری کند ولی تو کارت را میزان کن. آنوقت اگر بخت یاری کرد، آماده ای. 
پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی
موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۴
محدثه ..

سرنوشت ما، قلب و کاشانه ی وجود ما،

قرین عدم تناهی است و بس؛

قرین امید است، امید که هرگز نمی میرد،

کوشش و انتظار و آرزو،

و چیزی همواره در شرف وقوع

+وردزورث کتاب منظومه پیشدرامد

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۹
محدثه ..