مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

نقد کنید این داستان رو. لطفا. با تشکر

 با مشت میکوبم روی سر ساعت شماطه دار. باز هم ساعت من را بیدار نکرد. هیچ وقت با صدای هیچ ساعتی بیدار نمیشوم. همیشه وقتی خورشید سرک بکشد تا وسط خانه و تابشش چشمم را اذیت کند، کش و قوسی به کمرم می دهم و چشم هایم را باز می کنم. دستم را می کشم روی تخت. سرد است. انگار هیچ کس هیچ وقت آن سمت تخت نخوابیده و نمی خوابد. چشم هایم را بهم فشار می دهم. زیر لب می گویم: نخوابیده. قبلا می خوابید. الان نمی خوابه. ای وای! الان کجا می خوابه؟ اصلا می خوابه؟

- باز تو شروع کردی صرف فعل خوابیدن رو؟ 

احمد! تو دیشب اینجا نخوابیدی؟

به تخت اشاره می کنم. می خندد. بلند بلند. می گوید: چرا صبح ها که بیدار میشی حافظت عیب می کنه. اینجا که تخت ما نیست. (چهره اش می رود در هم) تویِ لعنتی نمی ذاری این تخت رو بندازم دور مگرنه تا الان دیگه همچین تختی وجود نداشت و تو هم مثل خواب نماها نصف شب بلند نمیشدی راه بیفتی که سر ازینجا در بیاری.

 چشم هایم را بهم فشار می دهم. میدانم دیروز برگشتیم خانه. هنوز به هیچ کس نگفتیم. گفتن ندارد که! باید به ریش پدر و مادری مثل ما خندید. 

 - اخمد! الان کجا می خوابه؟

- نازنین! خستم کردی. صرف فعل خوابیدن. خوابیدن. خوابیدن. دست بردار. به زندگیت برس. اصلا پاشو چای رو خودت آماده کن. دِ پا شو دیگه.

دستم را می گیرم به گوشه ی تخت. بلند می شوم. پنجره را باز می کنم و از اتاق می روم بیرون و در را محکم می بندم. 

توی آشپزخانه میروم و سماور را روشن می کنم. منتظرم آب جوش بیاید. در همین فاصله  چند بار آب می پاشم روی صورتم ولی هیچ جوره سرحال نمیشوم. از توی هال صدای احمد می آید که دارد شعری را زمزمه می کند. بی اختیار صدایش را می شنوم: 

در کف شیر نر خونخواره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟

 دست هایم را مشت می کنم و محکم فشار می دهم. همان وقت صدای قل قل سماور بلند می شود. قوری را زیر شیر باز سماور نگه میدارم. عکسم را می بینم که توی سماور کش آمده. چشم هایم درشت شده. پیشانیم شده یک کف دست و لب هایم به باریکی یک تیغ. کف می نشیند روی آب قوری و حلقه می زنند روی سطح ... موج ها خودشان را می کوبند به صخره... دست هایش از آب بیرون مانده...خودم را پرت می کنم داخل آب... دست و پا می زنم... چند نفر می پرند و مرا می گیرند...جیغ می زنم... گریه می کنم... خودم را می کشم سمت دست هایش...مرا محکم گرفته اند...احمد به سمت باران شنا می کند... موج ها می خورد به صورتش و او را برمیگرداند سمت ساحل... صدای جیغ  باران می آید... یک موج بلند... احمد می رود زیر موج... باران هم... موج برمیگردد احمد هنوز هست... روی دریا ... باران اما... باران اما... جیغ می زنم: باراااان!

آخ! آب جوش می ریزد روی پایم. قوری پر شده و آب دارد سر می رود. شیر سماور را می بندم. سرم را تکیه می دهم به دیوار. چشم هایم را روی هم فشار میدهم و با همه ی وجود گریه می کنم.

احمد آب می پاشد توی صورتم و لبهایش باز و بسته می شود. حوصله اش را ندارم. می گویم:

دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه. بیدار نمیشه. 

و می زنم زیر گریه. 

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۸
محدثه ..

این قسمت های زندگی نامه ی دکتر چمران مرا کُشت:

در کودکی

ماه رمضان بود. روزی یک تومان به من می دادند تا نان برای افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد. از فقر خود گفت و من تنها سکه ام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر داده ام. نمی خواستم حتی در غیاب او، منتی بر سرش بگذارم. 

***

در دانشگاه تهران

در دانشگاه، مهندس مهدی بازرگان استاد او بود. مهندس بازرگان خیلی سختگیر بود. به کسی نمره بیشتر از 15 یا 16 نمیداد. دیدیم که مصطفی در درس ایشان نمره 21 گرفته است. آن موقع ها غائله ای به پا شد که: چرا نمره 21 و مگر از نمره 20 بیش تر هم داریم؟

مهندس مهدی بازرگان به همه گفت: برای چنین دانشجویی نمره ی من همین است.

***

در آمریکا

از نظر علمی آنقدر بالا بود که می توانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پیدا کند. او می توانست به بالا ترین مقامی که هر ایرانی آرزو داشت، دست یابد؛ اما هدف زندگی او خدمت بود. می گفت: چه فایده که حقوق زیاد بگیرم، ولی در دنیا بی عدالتی وجود داشته باشد؟!

***

خرمشهر:

خرمشهر در حال سقوط بود و مصطفی مثل مرغ پر کنده بال بال می زد. من هم ناراحت بودم. به او گفتم:

 دعا کن! خرمشهر دارد از دست می رود. 

گفت: دلم نمی آید دعا کنم و اراده خودم را بر اراده خدا تحمیل کنم.

***

تعجب همه از این بود که چرا او در جنگ جلوتر از همه می رود. وقتی پرسیدم که چرا خودت را به خطر می اندازی، گفت:

جلو رفتن من عجیب نیست. آنان که جلو نمی روند عجیب هستند.

***

و طلایی تر از همه:


دو تا ماشین لندرور بود. از اهواز حرکت کردیم و به طرف دهلاویه رفتیم. آتش عراقی ها شدید بود. مصطفی هم همراهمان بود. یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. عجیب بود. خمپاره سقف برزنتی ماشین لندرور را سوراخ کرد و از وسط پای بچه ها، کف ماشین را جر داد و توی زمین فرو رفت. پیاده شدیم. وامانده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. خمپاره توی زمین فرورفته و منفجر نشده بود. در این اوضاع و احوال، دیدم که مصطفی خم شده و کنار خمپاره ای که نترکیده، به یک گل سرخ خیره شده است. 

گل زیبایی بود. مصطفی بر سر انگشت، آن گل را نوازش می کرد. دورش جمع شدیم. خیره به آن گل بود که گل برگ هایش بر اثر باد به هر سو خم می شد و انگار می رقصید. آرام گفت:چقدر زیباست! نگاه کنید. 

***

طلایی2


مصطفی به خط مقدم می رود. قبلا عراقی ها یک ماشین را زده بودند که هر تکه اش گوشه ای افتاده بود. داشتند رد میشدند که می بیند از رادیاتور ماشین که داغان و مچاله شده است، صدا می آید. نگاه می کند و می بیند که یک گنجشک از در رادیاتور رفته تو و گیر کرده است. با کمک دیگران، گنجشک را در می آورد. گنجشک در آن هوای گرم له له می زد و بی حال بود. مصطفی به آن آب می دهد و نوازشش می کند. بعد گنجشک را روی سر انگشت می گیرد و رها می کند...

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۰
محدثه ..

این نقاشی ها را نگاه کنید:




اگر قرار باشد "همین" طرح ها را، عینا همین ها را، من و شما بکشیم؛ نمی پرسم در چند ساعت بلکه فکر می کنید در چند دقیقه این نقاشی ها را تمام کنید؟ اگر آنها با این تصور زندگی کنند که نقاشی هایشان، طرح های دوران بچگی امثال ماست میتوانند حس زنده ماندن داشته باشند؟!

خب بیایم سر تصویر زندگی خودمان.

 اکبر آقا، سوپر محلمان، فقط مایحتاج اولیه ی زندگی ما را دارد و اگر مثلا از او شامپوی حالت دهنده ی مارک فلان را بخواهیم ندارد. اگر آبمیوه ی آلوئه ورا بخواهیم ندارد. حتی اگر از او بستنی دایتی بخواهیم ندارد، اما از صبح تا شب دم همان مغازه می ایستد و به منِ نوعی ماست می فروشد. نان می دهد و تازه همه ی اهل محل قبول دارند که اگر اکبر آقا نباشد راهشان برای خرید روزانه دور می شود.
زن اکبر آقا خیاط است. بهترین خیاط محله ی ما نیست اما دامن هایی که زن شهاب خان دوست دارد را فقط او میتواند بدوزد. راستش مهناز -دختر اقدس خانم - هم فقط از یقه هایی که او میدوزد خوشش می آید. اصلا اگر او نباشد چادر های رنگی اهالی محله را چه کسی صبح بگیرد و ظهر دوخته شده پسِشان دهد؟
شادی، دختر اکبرآقا، دانشجوی ارشد معماری است. او بهترینِ رشته ی خودش نیست. می رود سرکار اما بهترین شاغل محل کارش هم نیست اما اگر شادی نباشد چه کسی حاضر است نقشه ی خانه ی آقا هادی را که پول کافی ندارد بکشد و بگوید پولش را به مرور زمان و در چند قسط متوالی میگیرد؟ 

میدانید هیچ کدام از ما پیکاسو نیستیم. هیچکداممان بهترین طرح های عالم را نمیزنیم. اما در حد خودمان که باید قلم بزنیم. نیست؟!


پ.ن: دوست عزیزم خانم ف.قاف می گفت: "در آن دنیا نسبت سود به سرمایه را می سنجند. نه سود ها را و نه سرمایه ها را" و چه گُل گفت. 

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۱
محدثه ..
امشب سالار عقیلی را دعوت کرده بودند برنامه ی خندوانه و از او خواستند در همان استودیوی کوچک برای مردم حاضر شعر بخواند. من به صدای خوبش، بچه ی نازش و حتی به برنامه ی خندوانه کار ندارم! داشت شعر میخواند و من همه ی حواسم روی ردِ نگاهش بود. گاهی سرش را میچرخاند و به اطراف استودیوم نگاه می کرد اما دوباره برمیگشت روی یک نقطه در وسط زوم میکرد. حالا یا به رامبد جوان نگاه می کرد یا به زنش. بالاخره یکی از این دو آشنا مرکز نگاهش شده بود. 
بعدتر یادم آمد در کنفرانس هایی که ارائه میدهیم همیشه نگاهمان یک مرکز دارد که آن مرکز کسی است که او را مهمتر می دانیم یا بیشتر با او آشنا هستیم. زندگی هم شاید یک صحنه برای ارائه ی آدم هاست. میرویم روی صحنه اگر کسی باشد که نگاهش کنیم، که بشود مرکز نگاهمان، که از نگاهش انرژی بگیریم. که آن پایین برایمان کف بزند، برایمان مهم باشد، دوستش داشته باشیم، دوستمان داشته باشد شاید بتوان ارائه ی خوبی داشت، اما مشکل اینجاست که در زندگی راحت نمیتوان چنین کسی را پیدا کرد. راحت نمیتوان تکیه داد به بازوی آدم ها و به آن ها اعتماد کرد. در زندگی حتی نمیتوان بدون ترسِ از دست دادن، کسی را دوست داشت. 
ما تمام زندگیمان را میگردیم دنبال کسی که بنشانیمش پایین صحنه و مطمئن باشیم با عشق به ما نگاه می کند بعد یک لحظه به خودمان می آییم و می بینیم ای دل غافل! وقت ارائه ی ما تمام شده و باید صحنه را واگذار کنیم به اهلش. آن وقت با لب و لوچه ی آویزان در حالی که هیچ کس پایین منتظرمان نیست صحنه ی زندگی را ترک می کنیم. زندگی ای که هرگز در آن هنرنمایی نکردیم. ارزش پیدا کردن یک نگاه خیلی زیاد است اما واقعا آیا صحنه ی این زندگی، این فرصت که فقط یکبار به ما داده میشود، این صحنه که یکبار برای هنرمایی ما آماده میشود مهمتر از پیدا کردن یک تماشاچی وفا دار نیست؟
موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
محدثه ..
در دایره ی قسمت ما نقطه تسلیمیم            لطف آن چه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
محدثه ..