. نقد کنید این داستان رو. لطفا. با تشکر
با مشت میکوبم روی سر ساعت شماطه دار. باز هم ساعت من را بیدار نکرد. هیچ وقت با صدای هیچ ساعتی بیدار نمیشوم. همیشه وقتی خورشید سرک بکشد تا وسط خانه و تابشش چشمم را اذیت کند، کش و قوسی به کمرم می دهم و چشم هایم را باز می کنم. دستم را می کشم روی تخت. سرد است. انگار هیچ کس هیچ وقت آن سمت تخت نخوابیده و نمی خوابد. چشم هایم را بهم فشار می دهم. زیر لب می گویم: نخوابیده. قبلا می خوابید. الان نمی خوابه. ای وای! الان کجا می خوابه؟ اصلا می خوابه؟
- باز تو شروع کردی صرف فعل خوابیدن رو؟
احمد! تو دیشب اینجا نخوابیدی؟
به تخت اشاره می کنم. می خندد. بلند بلند. می گوید: چرا صبح ها که بیدار میشی حافظت عیب می کنه. اینجا که تخت ما نیست. (چهره اش می رود در هم) تویِ لعنتی نمی ذاری این تخت رو بندازم دور مگرنه تا الان دیگه همچین تختی وجود نداشت و تو هم مثل خواب نماها نصف شب بلند نمیشدی راه بیفتی که سر ازینجا در بیاری.
چشم هایم را بهم فشار می دهم. میدانم دیروز برگشتیم خانه. هنوز به هیچ کس نگفتیم. گفتن ندارد که! باید به ریش پدر و مادری مثل ما خندید.
- اخمد! الان کجا می خوابه؟
- نازنین! خستم کردی. صرف فعل خوابیدن. خوابیدن. خوابیدن. دست بردار. به زندگیت برس. اصلا پاشو چای رو خودت آماده کن. دِ پا شو دیگه.
دستم را می گیرم به گوشه ی تخت. بلند می شوم. پنجره را باز می کنم و از اتاق می روم بیرون و در را محکم می بندم.
توی آشپزخانه میروم و سماور را روشن می کنم. منتظرم آب جوش بیاید. در همین فاصله چند بار آب می پاشم روی صورتم ولی هیچ جوره سرحال نمیشوم. از توی هال صدای احمد می آید که دارد شعری را زمزمه می کند. بی اختیار صدایش را می شنوم:
در کف شیر نر خونخواره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟
دست هایم را مشت می کنم و محکم فشار می دهم. همان وقت صدای قل قل سماور بلند می شود. قوری را زیر شیر باز سماور نگه میدارم. عکسم را می بینم که توی سماور کش آمده. چشم هایم درشت شده. پیشانیم شده یک کف دست و لب هایم به باریکی یک تیغ. کف می نشیند روی آب قوری و حلقه می زنند روی سطح ... موج ها خودشان را می کوبند به صخره... دست هایش از آب بیرون مانده...خودم را پرت می کنم داخل آب... دست و پا می زنم... چند نفر می پرند و مرا می گیرند...جیغ می زنم... گریه می کنم... خودم را می کشم سمت دست هایش...مرا محکم گرفته اند...احمد به سمت باران شنا می کند... موج ها می خورد به صورتش و او را برمیگرداند سمت ساحل... صدای جیغ باران می آید... یک موج بلند... احمد می رود زیر موج... باران هم... موج برمیگردد احمد هنوز هست... روی دریا ... باران اما... باران اما... جیغ می زنم: باراااان!
آخ! آب جوش می ریزد روی پایم. قوری پر شده و آب دارد سر می رود. شیر سماور را می بندم. سرم را تکیه می دهم به دیوار. چشم هایم را روی هم فشار میدهم و با همه ی وجود گریه می کنم..
احمد آب می پاشد توی صورتم و لبهایش باز و بسته می شود. حوصله اش را ندارم. می گویم:
دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه. بیدار نمیشه.
و می زنم زیر گریه.