مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

دخترک تنها نشسته بود توی اتاق خاکستریش. میان مجسمه های خاکستریش. دور از آدم های خاکستری اطرافش و داشت گرد و خاک را از روی دنیای رنگی رنگیش می گرفت. روی لاک ها، رژ لب ها، لا به لای ورق کتاب ها، بین موها و حتی توی چشم های عروسکش گرد نشسته بود. انگار طوفانی اتاقش را کاملا برده باشد زیر خاک. همه چیز اگر نه سیاه، متمایل به آن بود. هر وسیله ای را که گرد می گرفت. دوباره طوفان می وزید و وضع را مثل سابق می کرد. دوباره دستمال را برداشت و با انرژی بیشتری شروع کرد به جنگیدن با گرد ها اما آن ها از روی لاک یا رژلب یا از داخل ورقه ی کتاب ها بلند می شدند و خودشان را فرو می کردند توی چشمش. چشم هایش را بهم فشرد. آرزو کرد این همه تیرگی فقط یک خواب باشد. دوباره آن ها را باز کرد. همه چیز عین قبل بود. هیچ دروغی در کار نبود. دنیا واقعا داشت زیر یک پرده تاریکی محو میشد.

دست هایش را گذاشت روی کیبورد و سعی کرد از روشنی بنویسد. دلش خواست بنویسد رژ لب ها به شکل عجیبی قرمزند و خط چشم ها در سیاه ترین حالت ممکن و لبخند ها در وسیع ترین سرزمین لب ها جاخوش کرده اند. دلش خواست بنویسد کتاب ها برق می زنند و اطلاعات درونشان می درخشد و نویسنده های پشت آن ها اصلا به خودکشی فکر نمی کنند. دلش می خواست دست هایش روی کیبورد برقصد و از آدم هایی بنویسد که ندیده است. آدم هایی که به جای سلام کردنِ خشک و خالی برای هم کلاه برمیدارند. آدم هایی که به جای اینکه روزی صد بار به عکس خودشان نگاه کنند و روزی دویست بار عکس خودشان را به اشتراک بگذارند و سیصد و شصت و پنج روزِ سالشان دنبال مکان هایی ناب برای گرفتن عکس های بهتر از خودشان باشد، دوربین هایشان را گرفته اند دستشان و دارند از پروانه ها عکس میگیرند. به گل های لای سنگ ها نگاه می کنند یا شاید حتی به یک خزه، به یک جلبک روی سطح کثیف آکواریوم ها کادربندی کنند. دلش می خواست از آدم هایی بنویسد که شعرند، نه اینکه شعر های عاشقانه را فقط برای یک آدم سطحی که از توی متن حافظ و سعدی و مولانا فقط لب و بوسه را می فهمد فوروارد کنند و تا صبح با استیکر ها مشغول عشق بازی شوند. دلش می خواست از تمام چیز هایی بنویسد که نمی بیند. از آب خنک، چشمه ی روشن، بخت سفید. دلش می خواست از لبخند های رنگی رنگی بنویسد. از متن های شاد. از آدم های خوب. از آرزو های درست. دلش برای چیز های خوب لک زده بود. چشم هایش برای دیدن روشنی، قنج می رفت و دلش برای حس کردن یک جور نور خیره کننده تنگ شده بود. دلش می خواست از آدم هایی بنویسد که ندیده است. از آدم هایی که توی بهار سیر می کنند. از دل هایی که به سوی آسمان دلخوشند. از خورشید هایی که از پیشانی آدم ها طلوع می کنند.

دستش را گذاشت روی کیبورد و چشم هایش را محکم بهم فشرد و دستمالش را برداشت و چشم هایش را، مغزش را، خاطراتش را، آدم های دور و برش را حسابی گردگیری کرد. حتی کیبوردش را هم گرد گرفت. دستش را که گذاشت روی دکمه ها، به محضی که رسید به کلمه ی روشنی، تمیزی، پاکی، انسانیت، شادی، خوشی، خوبی، یک دفعه طوفان وزید و همه چیز از نو گرد گرفت!

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محدثه ..

بابا صدایش را بلند کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. ماشین داشت سراشیبی را پایین میرفت. در بلند ترین خیابان از سطح مشهد میراندیم. تمام شهر به صورت چراغ های کوچک زرد رنگ نمایش داده شده بود. بالا بودیم. بالاتر از همه ی شهر. انگار آسمان را برعکس کرده باشند. هزاران ستاره ی کوچک چشمک زن، پایین تر از جایی که ما بودیم قرار داشتند. نمیدانم پشت آن چراغ ها خنده در جریان بود یا گریه. فقط میدانم چه غصه دار بوده باشند، چه شادکام، چراغی در خانه شان سوسو میزد. صدای بابا بلند شده بود:

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت، با من "خرقه نشین" باده ی مستانه زدند. 
مامان پنجره را کشیده بود پایین و سرش را از پنجره داده بود بیرون. باد میوزید داخل ماشین. بابا شعر میخواند و من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و به این آسمان ورچپه نگاه می کردم. 
یک جور حسِ بیصدا بین ما در جریان بود که صدای بابا علاوه بر خود او در این حس شریک بودند. همه می دانستیم به شب احیا نمیرسیم. به حرم نمیرسیم. می دانستیم این جاده ما را به هیچ امامزاده ای نمیرساند. با این حال همه ساکت بودیم و شاید ته دلمان مثل آن ستاره ها روشن بود. مثل نسیمی که توی روز گرم تابستان در اوج تشنگی ماه رمضان بخورد توی صورتمان و سردمان کند حس خنکایی بینمان جریان داشت. دل هایمان به سمت چیزی که میگفتند آسمان باز شده بود. او بود. در همین جا. در همین ماشین.
شب احیا بود و ما حرم نبودیم. ما امامزاده نبودیم. ما مسجد نبودیم. ما هیچ جایی که واعظ و زاهدی باشد نبودیم. توی خیابان با یک ماشین بالای سطح شهر میراندیم و او خودش را تا خود ماشین ما پایین کشیده بود. نشسته بود توی ماشین ما و با هم ستاره ها را نگاه می کردیم و با هم به سرنوشت این همه ستاره ی زمینی فکر کردیم و با هم به کوچک بودن آن همه آدم، به بزرگ بودن آن همه آرزو، به کوتاه بودن آن همه عمر و به توانا بودن خودش فکر کردیم. بعد من سرم را گذاشتم توی آغوشش و او دستش را گذاشت پشتم. صدایش پیچید توی گوشم: میبینی؟ حسم می کنی؟ گفته بودم که نزدیکم. گفته بودم شب قدر بهتر از هزار ماه است. نگفته بودم؟
گرم بود. خیلی گرم. آغوشش را می گویم .
موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۲
محدثه ..
سر سفره نشسته بودیم. هر لقمه ای که از شله برمیداشت (همان شله ی معروف مشهد هاا!) چند دقیقه ای هم درباره ی مقدار گوشت داخل آن صحبت می کرد. اسمش را گذاشت تحلیل کیفیت غذا و به این نتیجه رسید که کیفیت این غذا زیاد است. مشهدی نبود و شله را پسندید. گفت گوشتش به دلم نشست و بعد بحث پیش رفت به این که غذا از مطرح ترین رستوران مشهد گرفته شده و فلان است و پشمدان. نمیدانم چطور اتفاق افتاد اما در کمتر از چند دقیقه او داشت از اتاقی که برای این دو روز در هتل درویش گرفته صحبت می کرد و دیگری درباره ی بانک میزان که ورشکست شد و چند کیلو! از پولش را برد.
از من نپرسید کدام دانشگاه درس میخوانم و آیا راضی هستم یا نه! فقط پرسید شما همان رشته ای هستید که میشود امضایش را فروخت؟ سرتکان دادم که یعنی "بله. اگر حق امضا قبول شویم." شروع کرد به سرتکان دادن که "به به! عجب رشته ای است. درامد خوبی دارد. موفق باشی." بعد از کارش صحبت کرد. نپرسیدم چه رشته ای خوانده اما مشخص بود با ساخت و ساز ارتباط دارد. حالا معماری باشد یا عمران، شهرسازی باشد یا مهندس ناظر چه فرقی به حال من میکرد. حتی به حال خودش هم فرقی نمیکرد. چون فقط برایش این مهم بود که درامد رشته اش بالاست! 
آن ها الان نشسته اند دور هم و من نمیدانم دارند راجع به بانک ها و سودهایشان صحبت می کنند یا راجع به مارک لباس و لوازم آرایش شان. نمیدانم دارند دندان اسب های پیشکشی هم را میشمارند یا گل های روی قالی را -که بفهمند دستباف است یا ماشین ساخت-. علاقه ای هم ندارم که بدانم. آمده ام توی اتاقم و برایم مهم نیست که بگویند مردم گریزم حتی. برای آن ها هم مهم نیست. مهم این است که در آینده من امضایم را میفروشم. میفهمید؟ میفروشم. 
سر سفره یادم افتاد از یک روزی که بلند شدیم رفتیم شهرستان خانه ی یکی از دوست های بابا و موقع غذا من که بچه بودم مدام میپرسیدم بابا! گوشت هایش کو؟ و بابا هی سقلمه میزد که ساکت شو! 
نمیدانم چرا مدام یاد همان دوست بابا می افتم. همان که شهرستان بود. غذایش گوشت کم داشت اما داخل خانه اش دورهمی راجع به گوسفند های توی حیاط صحبت کردیم. رفتیم به گوسفندهایشان علف دادیم و وقتی بع بع کردند. وقتی دنبالمان دویدند از دست آن ها فرار کردیم. خانه ای که میشد داخل حیاطش از توی باغچه ریحان چید و عطر زندگی را از باغچه شان شنید. غذای مامانپز خورد و دور همی با بچه هایش یک قل دو قل بازی کرد و راجع به گرگم به هوا بازی کردن در حیاط رویا بافت. خانه ای که بزرگترین دغدغه اش داشتن پنجره هایی آنقدر بزرگ بود که یک بخاری برای گرم کردن تمامِ آن کافی نبود و مردی که میگفت اربابش حاضر نیست یک بخاری به او اضافه بدهد. از کجا معلوم؟ شاید ارباب آن کشاورز، ارباب آن دوست بابا، همین دوست های دیگرش بوده باشند. از کجا معلوم؟

پ.ن:این معنا در امروز دیگر عملی نیست که یک دسته ای آن بالاها باشند و همه چیز هایی را که بخواهند، بطور اعلی تحقق پیدا کند؛ پارک ها و اتومبیل ها و بساط. یک دسته هم این زاغه نشین ها باشند که اطراف تهران اند، و میبینید آن ها را. این نمی شود، این نه منطق اسلامی دارد، نه منطق انصافی دارد، نه صحیح است و اگر خدای نخواسته این ها صدایشان در آید، دیگر قابل خاموشی نیست. 
(صحیفه امام، جلد 8، صفحه 470)
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
محدثه ..

آن هایی که توی شهرشان امام رضا ندارند وقتی آدم ها برایشان غریبه میشوند و زبان ها برایشان بیگانه. وقتی کسانی دوره شان میکنند که فقط واژه را می فهمند و نگاه برایشان بیگانه است. وقتی متوجه میشوند که آدم ها همه یک مشت نقاب هستند. آن هنگام که بغض راه گلویشان را ببندد و دلشان بخواهد تمام آدم ها را از زندگیشان خط بزنند اما زورشان نرسد،  توی کدام صحن و سرا، دل هایشان می ترکد؟ 

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۶
محدثه ..

فلان و فلانه در فلان ساعتِ فلان روزِ فلان تاریخِ میلادی ازدواج کردند. (خب تا این جا را برای علاقمندان به تاریخ نوشتم.) حالا برای بی علاقگان به تاریخ یا این طور بگویم برای علاقمندان به تاریخ قلبی-انسانی:

فلان و فلانه تصمیم گرفتند با هم زندگی کنند. آن ها احساس کردند در کنار هم شادترند. خوشبخت ترند. راحت تر به آرزو هایشان میرسند. آنها یک روز به هم لبخند زدند و تصمیم گرفتند در ضربان قلب یکدیگر متولد شوند. فلانه در چشم همسرش زیباترین و جذاب ترین و خوش اخلاقترین زن دنیا بود و هرجا مینشست از خوشتیپی و خوش برخوردی و صلابت فلان تعریف می کرد. آن ها الگوی خوبی برای همه ی زن و شوهر ها بودند. در واقع شاخ ترین زن و شوهر فامیل ما بودند. آنقدر که هر کس با همسرش دعوا می کرد میگفت برو از فلانه یاد بگیر چطور لقمه ی محبت دهن شوهرش میده و بعد آن یکی جواب میداد: تو هم برو از فلان یاد بگیر که تا زنش لب تر نکرده از خون مرغ تا جون آدمیزاد واسش ردیف میکنه. و این طور بود که این زن شوهر مثل پتک مدام در سر همسر های دیگر فامیل کوبیده میشدند. 

فلانه هر روز تا غروب در خانه تنها بود. همسرش نبود و او در آن لحظه ها دلتنگ ترین آدم دنیا بود. فلان برای این که حوصله ی همسرش سر نرود پیشنهاد یک دستگاه ماهواره داد. ماهواره نصب شد و فلانه کم کم فهمید فلان خوشتیپ ترین مرد دنیا نیست. فهمید او اصلا خوشتیپ نیست! نگاهی به دور و برش کرد و متوجه شد اصلا وضع مالیشان هم خوب نیست. او خانه ی دوبلکس نداشت. ماشین آخرین سیستم، او حتی یک استخر ساده داخل خانه اش نداشت! 

فلان شب ها که خسته از سر کار می آمد مینشست پای دستگاه و طی یک مقایسه ی اجمالی متوجه شد که فلانه زیبا نیست، کمرش حتی آنقدر باریک نیست که وقتی دو دستش را دور آن حلقه می کند، بهم برسند! اخلاقش هم چندان خوب نیست. با کمی صحبت و چاخان کردن که آدم خوش اخلاق نمی شود! او فهمید زنش حتی نمیتواند درست و با عشوه صحبت کند!

امروز آنها مهمان ما بودند. فلان آمد با فلانه توی اتاق من صحبت کند، آن ها جلوی من با هم تند و خشن صحبت کردند. فلانه اتاق را ترک کرد و فلان به من گفت: 

از او بدم می آید. می فهمی؟ بدم می آید. 

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
محدثه ..