و غم، اباهتی باور نکردنی دارد...
+عطیه میرزا امیری
دولت برای ماندنم رضایت دارد فقط بعضی مردم...دست بچه اش را که دارد خاک بازی می کند میگیرد: کثیفه این خاکا دست نزن با دستمال دست بچه را پاک میکند نگاهم میکند: البته توی هر جایی خوب و بد هست..
مهاجر افغانم
قدمهایم سست میشود. پشت در ایستادهام. پشت در ادارهی اتباع و مهاجرین خارجی خراسان، ادارهای که در امتداد بلوار نماز، در دامنهی یک کوه قد برافراشته است. درِ مختصِ ارباب رجوع چند متر پایینتر از درِ بستهای است که برای مسئولین و ماشینهایشان در نظر گرفته شده. از سربالایی ورودی بالا میروم. هوا سردتر و سوز بیشتر میشود. قیافهها از قیافههای معمول به افغان و عرب و به ندرت اروپایی تغییر میکند. برخی زنها چادرشان را کشیدهاند تا روی صورتشان تا از سوز باد در امان باشند. برخی چارقدشان را بستهاند دور دهانشان. چارقدهایی که ...
خوشحال میشوم گزارش را بخوانید و نظرتان را بگویید: سلام همسایه، حالت؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
+قیصر امین پور
این چند روز توی سالن مطالعه با دختر های زیادی دمخور بودم. از دختر هایی که بوی پا میدادند گرفته تا دختر هایی که از بین موهایشان هم بوی عطر استشمام میشد. از کسانی که لباسهایشان وصله پینه های زیادی خورده بود تا کسانی که هر روز یک لباس و یک شلوار متفاوت میپوشیدند. از کسانی که در تمام مدت مطالعه ساکت بودند تا کسانی که یک تنه سکوت سالن را مختل میکردند. آدم هایی که انگار از دنیاهای متفاوتی بودند، با آرزوها، رویاها و رشته های متفاوت.
در این بین چیزی که توجهم را جلب کرد علاقه ام به نگاه کردن به دختران سبزه بود. میدانید من آدمی هستم که یک جاهایی قربانی کلیشه های موجود در جامعه شدم. البته اینکه میگویم قربانی صرفا اصطلاحی است برای زیر بار حرف زور دیگران رفتن! بله! یک جاهایی گذاشتم آدم هایی که هیچ جوره به زندگیم وصله نمیشوند، بیایند و برایم خط های سرنوشت ساز بکشند. حالا این خط ها میتواند انتخاب رشته باشد یا یک تعریف و تفکر از زیبایی!
یک روزهایی الف نامی توی زندگی من بود. این که میگویم بود لزوما به این معنا نیست که الان نیست! بلکه شاید اصرار و پافشاری روحم باشد برای نادیده گرفتنش. داشتم میگفتم. الف نامی بود که الان میتوانم ادعا کنم از همان نژاد هیتلر بود. چون خیلی چیز ها را در من کشت یا عوض کرد. میدانید برای کشتن بیرحمانه ی آدم ها حتما نباید تفنگ داشت و به سمتشان تیر پرتاب کرد یا با نیزه به آنها حمله کرد. از کشفیات آدم ها، زبان بود. زبان که کشف شد، مرگ آدم ها بسته شد به کلماتی که از دهان دیگران بیرون می آمد.
این الف نام آمد و تعریفی برای من گذاشت. برای زیبایی در تفکرم محدوده تعیین کرد. خط کشی کرد. مرز گذاشت. زیبایی برای من شد همان تعریفی که او ارائه میکرد. همان کلیشه هایی که جامعه تایید میکرد. دختری مثل خودش، قدبلند، مو بور، چشم درشت و لزوما سفید.
خب برگردیم به اول متن. گفتم این چند روز توی سالن مطالعه مدام چشمم میچرخید روی دخترهای سبزه. نه اینکه عمدی باشد یا متوجه این قضیه شده باشم. کاملا اتفاقی بود. برایم جذاب تر از بقیه ی دختر ها بودند.
امشب که از سالن مطالعه زدم بیرون. به دستهایم نگاه کردم. به دست هایی که یک روز الف نامی گذاشت کنار دست های خودش و یک نگاه از بالا به پایین به آنها انداخت. پوزخند تلخی که نشست روی لب هایش و حرفی زد که فقط از فاشیست های عهد هیتلر بر می آید: تو به کدوم یکی از اینا میگی زیبایی؟
سال ها از آن زمان گذشته. داشتم فکر میکردم اگر امروز برگردم به آن زمان. برگردم و چشم هایش را دوباره همانطور بدوزد به من و دوباره همان سوال را بپرسد حتما جوابش را خواهم داد که:
هیچ دلی را نمیتوان به دوست داشتن کلیشه ها اجبار کرد.
پ.ن: یک روز هایی هم دختر های چاق دوست داشتنی بودند. خیلی دور نیست ها! میشود عهد قاجار. حالا خب دور چرخیده! کسی که چه میداند صد سال دیگر، زیبایی در هنجارهای مردم چیست؟