مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

$__$

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ
سر سفره نشسته بودیم. هر لقمه ای که از شله برمیداشت (همان شله ی معروف مشهد هاا!) چند دقیقه ای هم درباره ی مقدار گوشت داخل آن صحبت می کرد. اسمش را گذاشت تحلیل کیفیت غذا و به این نتیجه رسید که کیفیت این غذا زیاد است. مشهدی نبود و شله را پسندید. گفت گوشتش به دلم نشست و بعد بحث پیش رفت به این که غذا از مطرح ترین رستوران مشهد گرفته شده و فلان است و پشمدان. نمیدانم چطور اتفاق افتاد اما در کمتر از چند دقیقه او داشت از اتاقی که برای این دو روز در هتل درویش گرفته صحبت می کرد و دیگری درباره ی بانک میزان که ورشکست شد و چند کیلو! از پولش را برد.
از من نپرسید کدام دانشگاه درس میخوانم و آیا راضی هستم یا نه! فقط پرسید شما همان رشته ای هستید که میشود امضایش را فروخت؟ سرتکان دادم که یعنی "بله. اگر حق امضا قبول شویم." شروع کرد به سرتکان دادن که "به به! عجب رشته ای است. درامد خوبی دارد. موفق باشی." بعد از کارش صحبت کرد. نپرسیدم چه رشته ای خوانده اما مشخص بود با ساخت و ساز ارتباط دارد. حالا معماری باشد یا عمران، شهرسازی باشد یا مهندس ناظر چه فرقی به حال من میکرد. حتی به حال خودش هم فرقی نمیکرد. چون فقط برایش این مهم بود که درامد رشته اش بالاست! 
آن ها الان نشسته اند دور هم و من نمیدانم دارند راجع به بانک ها و سودهایشان صحبت می کنند یا راجع به مارک لباس و لوازم آرایش شان. نمیدانم دارند دندان اسب های پیشکشی هم را میشمارند یا گل های روی قالی را -که بفهمند دستباف است یا ماشین ساخت-. علاقه ای هم ندارم که بدانم. آمده ام توی اتاقم و برایم مهم نیست که بگویند مردم گریزم حتی. برای آن ها هم مهم نیست. مهم این است که در آینده من امضایم را میفروشم. میفهمید؟ میفروشم. 
سر سفره یادم افتاد از یک روزی که بلند شدیم رفتیم شهرستان خانه ی یکی از دوست های بابا و موقع غذا من که بچه بودم مدام میپرسیدم بابا! گوشت هایش کو؟ و بابا هی سقلمه میزد که ساکت شو! 
نمیدانم چرا مدام یاد همان دوست بابا می افتم. همان که شهرستان بود. غذایش گوشت کم داشت اما داخل خانه اش دورهمی راجع به گوسفند های توی حیاط صحبت کردیم. رفتیم به گوسفندهایشان علف دادیم و وقتی بع بع کردند. وقتی دنبالمان دویدند از دست آن ها فرار کردیم. خانه ای که میشد داخل حیاطش از توی باغچه ریحان چید و عطر زندگی را از باغچه شان شنید. غذای مامانپز خورد و دور همی با بچه هایش یک قل دو قل بازی کرد و راجع به گرگم به هوا بازی کردن در حیاط رویا بافت. خانه ای که بزرگترین دغدغه اش داشتن پنجره هایی آنقدر بزرگ بود که یک بخاری برای گرم کردن تمامِ آن کافی نبود و مردی که میگفت اربابش حاضر نیست یک بخاری به او اضافه بدهد. از کجا معلوم؟ شاید ارباب آن کشاورز، ارباب آن دوست بابا، همین دوست های دیگرش بوده باشند. از کجا معلوم؟

پ.ن:این معنا در امروز دیگر عملی نیست که یک دسته ای آن بالاها باشند و همه چیز هایی را که بخواهند، بطور اعلی تحقق پیدا کند؛ پارک ها و اتومبیل ها و بساط. یک دسته هم این زاغه نشین ها باشند که اطراف تهران اند، و میبینید آن ها را. این نمی شود، این نه منطق اسلامی دارد، نه منطق انصافی دارد، نه صحیح است و اگر خدای نخواسته این ها صدایشان در آید، دیگر قابل خاموشی نیست. 
(صحیفه امام، جلد 8، صفحه 470)
موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۷
محدثه ..

نظرات  (۱۲)

خیلی خوب نوشتی...
چی میشه گفت؟!!...ولی گویا عملی کردن، کاملا دقیق و حساب شده..
پاسخ:
مرسییی :)
متاسفانه :/
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۷ مترسک ‌‌
چه خونه باحالی ^_^ ما هم یکی از فامیلامون همچین خونه‌ای داشت و علی‌رغم این‌که وسط شهر بود اما این‌قد باصفا بود بهش می‌گفتیم روستا! بعدها دقیقاً یه خیابون عریض و طویل و یه پارکینگ عمومی فربه قرار بود اون‌جا بسازن و بابت همون دولت کل خونه رو به قیمتی که هنوزم رقم درشتیه خرید اما نمی‌دونم چرا بعد از 10-12 سال هیچ اتفاقی نیفتاد و نه از خیابون خبریه و نه از پارکینگ عمومی؛ ظاهراً تنها هدفشون این بود ما رو از تمام خاطرات کودکی و قشنگمون دور کنن و صاحب‌خونه رو به آپارتمان‌نشینی توی بالاشهر هدایت کنن که خب موفق هم بودن...
پاسخ:
آخییی! بطرز عجیبی نامردانه برخورد کردن :(
حالا که فعلا این چیزا دقیقا داره وسط اسلامِ ما اتفاق میفته
پاسخ:
اسلام نه دوستِ من، ایران. :)
چقدخوب...شایدم...چقد بد.
پاسخ:
:)
اگه دربیاد دیگه خاموش نمیشه....
منم نفهمیدم اولش داشتی از خوشمزگی شله تون میگفتین که هی فک کردم مگه تو شله زرد گوشتم میزیزن؟
ادم گریز نیستی کنار بعضی ها نباشی بهتره:)
پاسخ:
شله مشهدی با شله زرد خیییلیی فرق داره. شاید یه چیزی ما بین حلیم و آش شله قلمکار و اینا! :))
بعله :)
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۳ فرانک باباپور
چقدر قشنگ نوشتی دختر :) طولانی بود ولی شروع که کردم تا تهش رفتم!
باز خوبه که این آدما به گوشت و هتل درویش و پول و حق امضا و ... راضی میشن...
رسیدن به این چیزا خیلی ساده تر از رسیدن به آرامش و عشقه. عشقی که توی هیچ کدوم از اینا نیست و تو لذت بردن از صدای بع بع گوسفندای توی حیاط هست. من میگم که هست...
پی نوشتت عالی بود. موفق باشی :)
پاسخ:
مرسی. مرسی ^__^
اوهوم! آرامش برای آدم طماع از محالاته.
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۸ نیمه سیب سقراطی
عنوانت محشر بود محدثه :)
پاسخ:
ناقابل بود دوستم ^__^
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱ رفیعه رجعتی
هِی!انقد ازین ادما دیدم و هسدن دوروبرم ک برام عادی شده دیگ!

شلههههههههههههه؟!عاقا دیگ:(
با روح و روانم بازی کردی ینی!خخخخ
پاسخ:
عادی شدن خوب نیست. :)

هووومممم! شله ی خوشمزه تازشم! آیکون خباثت :)))
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۲ رها مشق سکوت
یاد شازده کوچولو افتادم اونجایی که میگه:
آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقمن، وقتی با اونها از یه دوست تازتون حرف بزنید هیچ وقت درباره ی چیزای اساسیش سوال نمیکنن، هیچ وقت نمیپرسن آهنگ صداش چطور بود؟ چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره؟ پروانه جمع میکنه یا نه؟
عوضش  میپرسن، چند سالشه؟ چند تا برادر داره؟ وزنش چه قدره؟ پدرش چقدر حقوق میگیره؟ و تازه بعد از این سوالاست که خیال میکنن طرف رو شناختن...
پاسخ:
وای! این کامنت عالی بود. چند مرتبه خوندمش. مرسی که نوشتیش. :)
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶ سورئالیست
دلم برای باغچه دلم برای خانه ای که بشود از توی باغچه اش ریحان چید تنگ شده است
پاسخ:
من هم... 
کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمیدهد
یک وجب زمین برای باغچه، یک دریچه آسمان نمیدهد...
چه دردناک...البته تاسف رو باید برای اون آدم اولیه خورد بیشتر نه اون دوست شهرستانی :)
پاسخ:
آدم های اولیه. اینطور آدما دارن مثل مور و ملخ زیاد میشن. :)
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۸ آناهیتا طـــ
مطمئن باش همون آدم هم دلش لک زده واسه همین دور هم بودنا... همین صمیمیتا...
اما شاید راه داشتنش رو نمی دونه... می خواد با پول به دستش بیاره, و با چیزایی که با پول میشه بدستشون آورد به دستشون بیاره.. آرامش رو, دوستی رو, آدما رو... 
شاید تا حدودی هم موفق بشه, اما همه کس و همه چیز رو نمی شه با پول بدست آورد. و گاهی اوقات هم چیزی که به دست میاد فقط تظاهره و بس..
پاسخ:
البته پول فی نفسه خیلی هم خوبه اما این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه به قول شما بخاطر دوری از آرامشیه که دنبالشه. ممنون از نظر قشنگتون. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">