مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

با ما نشین

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۲ ق.ظ

بابا صدایش را بلند کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. ماشین داشت سراشیبی را پایین میرفت. در بلند ترین خیابان از سطح مشهد میراندیم. تمام شهر به صورت چراغ های کوچک زرد رنگ نمایش داده شده بود. بالا بودیم. بالاتر از همه ی شهر. انگار آسمان را برعکس کرده باشند. هزاران ستاره ی کوچک چشمک زن، پایین تر از جایی که ما بودیم قرار داشتند. نمیدانم پشت آن چراغ ها خنده در جریان بود یا گریه. فقط میدانم چه غصه دار بوده باشند، چه شادکام، چراغی در خانه شان سوسو میزد. صدای بابا بلند شده بود:

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت، با من "خرقه نشین" باده ی مستانه زدند. 
مامان پنجره را کشیده بود پایین و سرش را از پنجره داده بود بیرون. باد میوزید داخل ماشین. بابا شعر میخواند و من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و به این آسمان ورچپه نگاه می کردم. 
یک جور حسِ بیصدا بین ما در جریان بود که صدای بابا علاوه بر خود او در این حس شریک بودند. همه می دانستیم به شب احیا نمیرسیم. به حرم نمیرسیم. می دانستیم این جاده ما را به هیچ امامزاده ای نمیرساند. با این حال همه ساکت بودیم و شاید ته دلمان مثل آن ستاره ها روشن بود. مثل نسیمی که توی روز گرم تابستان در اوج تشنگی ماه رمضان بخورد توی صورتمان و سردمان کند حس خنکایی بینمان جریان داشت. دل هایمان به سمت چیزی که میگفتند آسمان باز شده بود. او بود. در همین جا. در همین ماشین.
شب احیا بود و ما حرم نبودیم. ما امامزاده نبودیم. ما مسجد نبودیم. ما هیچ جایی که واعظ و زاهدی باشد نبودیم. توی خیابان با یک ماشین بالای سطح شهر میراندیم و او خودش را تا خود ماشین ما پایین کشیده بود. نشسته بود توی ماشین ما و با هم ستاره ها را نگاه می کردیم و با هم به سرنوشت این همه ستاره ی زمینی فکر کردیم و با هم به کوچک بودن آن همه آدم، به بزرگ بودن آن همه آرزو، به کوتاه بودن آن همه عمر و به توانا بودن خودش فکر کردیم. بعد من سرم را گذاشتم توی آغوشش و او دستش را گذاشت پشتم. صدایش پیچید توی گوشم: میبینی؟ حسم می کنی؟ گفته بودم که نزدیکم. گفته بودم شب قدر بهتر از هزار ماه است. نگفته بودم؟
گرم بود. خیلی گرم. آغوشش را می گویم .
موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۱
محدثه ..