مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

عصر رژ های خاکستری

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ

دخترک تنها نشسته بود توی اتاق خاکستریش. میان مجسمه های خاکستریش. دور از آدم های خاکستری اطرافش و داشت گرد و خاک را از روی دنیای رنگی رنگیش می گرفت. روی لاک ها، رژ لب ها، لا به لای ورق کتاب ها، بین موها و حتی توی چشم های عروسکش گرد نشسته بود. انگار طوفانی اتاقش را کاملا برده باشد زیر خاک. همه چیز اگر نه سیاه، متمایل به آن بود. هر وسیله ای را که گرد می گرفت. دوباره طوفان می وزید و وضع را مثل سابق می کرد. دوباره دستمال را برداشت و با انرژی بیشتری شروع کرد به جنگیدن با گرد ها اما آن ها از روی لاک یا رژلب یا از داخل ورقه ی کتاب ها بلند می شدند و خودشان را فرو می کردند توی چشمش. چشم هایش را بهم فشرد. آرزو کرد این همه تیرگی فقط یک خواب باشد. دوباره آن ها را باز کرد. همه چیز عین قبل بود. هیچ دروغی در کار نبود. دنیا واقعا داشت زیر یک پرده تاریکی محو میشد.

دست هایش را گذاشت روی کیبورد و سعی کرد از روشنی بنویسد. دلش خواست بنویسد رژ لب ها به شکل عجیبی قرمزند و خط چشم ها در سیاه ترین حالت ممکن و لبخند ها در وسیع ترین سرزمین لب ها جاخوش کرده اند. دلش خواست بنویسد کتاب ها برق می زنند و اطلاعات درونشان می درخشد و نویسنده های پشت آن ها اصلا به خودکشی فکر نمی کنند. دلش می خواست دست هایش روی کیبورد برقصد و از آدم هایی بنویسد که ندیده است. آدم هایی که به جای سلام کردنِ خشک و خالی برای هم کلاه برمیدارند. آدم هایی که به جای اینکه روزی صد بار به عکس خودشان نگاه کنند و روزی دویست بار عکس خودشان را به اشتراک بگذارند و سیصد و شصت و پنج روزِ سالشان دنبال مکان هایی ناب برای گرفتن عکس های بهتر از خودشان باشد، دوربین هایشان را گرفته اند دستشان و دارند از پروانه ها عکس میگیرند. به گل های لای سنگ ها نگاه می کنند یا شاید حتی به یک خزه، به یک جلبک روی سطح کثیف آکواریوم ها کادربندی کنند. دلش می خواست از آدم هایی بنویسد که شعرند، نه اینکه شعر های عاشقانه را فقط برای یک آدم سطحی که از توی متن حافظ و سعدی و مولانا فقط لب و بوسه را می فهمد فوروارد کنند و تا صبح با استیکر ها مشغول عشق بازی شوند. دلش می خواست از تمام چیز هایی بنویسد که نمی بیند. از آب خنک، چشمه ی روشن، بخت سفید. دلش می خواست از لبخند های رنگی رنگی بنویسد. از متن های شاد. از آدم های خوب. از آرزو های درست. دلش برای چیز های خوب لک زده بود. چشم هایش برای دیدن روشنی، قنج می رفت و دلش برای حس کردن یک جور نور خیره کننده تنگ شده بود. دلش می خواست از آدم هایی بنویسد که ندیده است. از آدم هایی که توی بهار سیر می کنند. از دل هایی که به سوی آسمان دلخوشند. از خورشید هایی که از پیشانی آدم ها طلوع می کنند.

دستش را گذاشت روی کیبورد و چشم هایش را محکم بهم فشرد و دستمالش را برداشت و چشم هایش را، مغزش را، خاطراتش را، آدم های دور و برش را حسابی گردگیری کرد. حتی کیبوردش را هم گرد گرفت. دستش را که گذاشت روی دکمه ها، به محضی که رسید به کلمه ی روشنی، تمیزی، پاکی، انسانیت، شادی، خوشی، خوبی، یک دفعه طوفان وزید و همه چیز از نو گرد گرفت!

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۳
محدثه ..