مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

چ

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

این قسمت های زندگی نامه ی دکتر چمران مرا کُشت:

در کودکی

ماه رمضان بود. روزی یک تومان به من می دادند تا نان برای افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد. از فقر خود گفت و من تنها سکه ام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر داده ام. نمی خواستم حتی در غیاب او، منتی بر سرش بگذارم. 

***

در دانشگاه تهران

در دانشگاه، مهندس مهدی بازرگان استاد او بود. مهندس بازرگان خیلی سختگیر بود. به کسی نمره بیشتر از 15 یا 16 نمیداد. دیدیم که مصطفی در درس ایشان نمره 21 گرفته است. آن موقع ها غائله ای به پا شد که: چرا نمره 21 و مگر از نمره 20 بیش تر هم داریم؟

مهندس مهدی بازرگان به همه گفت: برای چنین دانشجویی نمره ی من همین است.

***

در آمریکا

از نظر علمی آنقدر بالا بود که می توانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پیدا کند. او می توانست به بالا ترین مقامی که هر ایرانی آرزو داشت، دست یابد؛ اما هدف زندگی او خدمت بود. می گفت: چه فایده که حقوق زیاد بگیرم، ولی در دنیا بی عدالتی وجود داشته باشد؟!

***

خرمشهر:

خرمشهر در حال سقوط بود و مصطفی مثل مرغ پر کنده بال بال می زد. من هم ناراحت بودم. به او گفتم:

 دعا کن! خرمشهر دارد از دست می رود. 

گفت: دلم نمی آید دعا کنم و اراده خودم را بر اراده خدا تحمیل کنم.

***

تعجب همه از این بود که چرا او در جنگ جلوتر از همه می رود. وقتی پرسیدم که چرا خودت را به خطر می اندازی، گفت:

جلو رفتن من عجیب نیست. آنان که جلو نمی روند عجیب هستند.

***

و طلایی تر از همه:


دو تا ماشین لندرور بود. از اهواز حرکت کردیم و به طرف دهلاویه رفتیم. آتش عراقی ها شدید بود. مصطفی هم همراهمان بود. یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. عجیب بود. خمپاره سقف برزنتی ماشین لندرور را سوراخ کرد و از وسط پای بچه ها، کف ماشین را جر داد و توی زمین فرو رفت. پیاده شدیم. وامانده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. خمپاره توی زمین فرورفته و منفجر نشده بود. در این اوضاع و احوال، دیدم که مصطفی خم شده و کنار خمپاره ای که نترکیده، به یک گل سرخ خیره شده است. 

گل زیبایی بود. مصطفی بر سر انگشت، آن گل را نوازش می کرد. دورش جمع شدیم. خیره به آن گل بود که گل برگ هایش بر اثر باد به هر سو خم می شد و انگار می رقصید. آرام گفت:چقدر زیباست! نگاه کنید. 

***

طلایی2


مصطفی به خط مقدم می رود. قبلا عراقی ها یک ماشین را زده بودند که هر تکه اش گوشه ای افتاده بود. داشتند رد میشدند که می بیند از رادیاتور ماشین که داغان و مچاله شده است، صدا می آید. نگاه می کند و می بیند که یک گنجشک از در رادیاتور رفته تو و گیر کرده است. با کمک دیگران، گنجشک را در می آورد. گنجشک در آن هوای گرم له له می زد و بی حال بود. مصطفی به آن آب می دهد و نوازشش می کند. بعد گنجشک را روی سر انگشت می گیرد و رها می کند...

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۳
محدثه ..