مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

جیغ تخت

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ

نقد کنید این داستان رو. لطفا. با تشکر

 با مشت میکوبم روی سر ساعت شماطه دار. باز هم ساعت من را بیدار نکرد. هیچ وقت با صدای هیچ ساعتی بیدار نمیشوم. همیشه وقتی خورشید سرک بکشد تا وسط خانه و تابشش چشمم را اذیت کند، کش و قوسی به کمرم می دهم و چشم هایم را باز می کنم. دستم را می کشم روی تخت. سرد است. انگار هیچ کس هیچ وقت آن سمت تخت نخوابیده و نمی خوابد. چشم هایم را بهم فشار می دهم. زیر لب می گویم: نخوابیده. قبلا می خوابید. الان نمی خوابه. ای وای! الان کجا می خوابه؟ اصلا می خوابه؟

- باز تو شروع کردی صرف فعل خوابیدن رو؟ 

احمد! تو دیشب اینجا نخوابیدی؟

به تخت اشاره می کنم. می خندد. بلند بلند. می گوید: چرا صبح ها که بیدار میشی حافظت عیب می کنه. اینجا که تخت ما نیست. (چهره اش می رود در هم) تویِ لعنتی نمی ذاری این تخت رو بندازم دور مگرنه تا الان دیگه همچین تختی وجود نداشت و تو هم مثل خواب نماها نصف شب بلند نمیشدی راه بیفتی که سر ازینجا در بیاری.

 چشم هایم را بهم فشار می دهم. میدانم دیروز برگشتیم خانه. هنوز به هیچ کس نگفتیم. گفتن ندارد که! باید به ریش پدر و مادری مثل ما خندید. 

 - اخمد! الان کجا می خوابه؟

- نازنین! خستم کردی. صرف فعل خوابیدن. خوابیدن. خوابیدن. دست بردار. به زندگیت برس. اصلا پاشو چای رو خودت آماده کن. دِ پا شو دیگه.

دستم را می گیرم به گوشه ی تخت. بلند می شوم. پنجره را باز می کنم و از اتاق می روم بیرون و در را محکم می بندم. 

توی آشپزخانه میروم و سماور را روشن می کنم. منتظرم آب جوش بیاید. در همین فاصله  چند بار آب می پاشم روی صورتم ولی هیچ جوره سرحال نمیشوم. از توی هال صدای احمد می آید که دارد شعری را زمزمه می کند. بی اختیار صدایش را می شنوم: 

در کف شیر نر خونخواره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟

 دست هایم را مشت می کنم و محکم فشار می دهم. همان وقت صدای قل قل سماور بلند می شود. قوری را زیر شیر باز سماور نگه میدارم. عکسم را می بینم که توی سماور کش آمده. چشم هایم درشت شده. پیشانیم شده یک کف دست و لب هایم به باریکی یک تیغ. کف می نشیند روی آب قوری و حلقه می زنند روی سطح ... موج ها خودشان را می کوبند به صخره... دست هایش از آب بیرون مانده...خودم را پرت می کنم داخل آب... دست و پا می زنم... چند نفر می پرند و مرا می گیرند...جیغ می زنم... گریه می کنم... خودم را می کشم سمت دست هایش...مرا محکم گرفته اند...احمد به سمت باران شنا می کند... موج ها می خورد به صورتش و او را برمیگرداند سمت ساحل... صدای جیغ  باران می آید... یک موج بلند... احمد می رود زیر موج... باران هم... موج برمیگردد احمد هنوز هست... روی دریا ... باران اما... باران اما... جیغ می زنم: باراااان!

آخ! آب جوش می ریزد روی پایم. قوری پر شده و آب دارد سر می رود. شیر سماور را می بندم. سرم را تکیه می دهم به دیوار. چشم هایم را روی هم فشار میدهم و با همه ی وجود گریه می کنم.

احمد آب می پاشد توی صورتم و لبهایش باز و بسته می شود. حوصله اش را ندارم. می گویم:

دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه. بیدار نمیشه. 

و می زنم زیر گریه. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۸
محدثه ..

نظرات  (۱۵)

اخی...الهی...باران..

خوب بود...


پاسخ:
:)
باران یک روز باریدن گرفت... روز دیگر، اما نبود.
پاسخ:
:)
درباره سینما باید بگم پنج تا سینما داشتیم... چهار تا رو کوبیدند و دیگه نساختند.
اما در مورد نقد کردن باید بگم اصلاً بلد نیستم داستان نقد کنم... قبلاً ها یه وبلاگ سینمایی داشتم که توش بعضی وقت ها نقد فیلم می نوشتم... اما اصلاً نمی دونم یه داستان رو چه طوری میشه نقدش کرد... اما چون خواستید میگم.
داستان یه مقدار گنگ شروع شد که خوب بود... و اصلاً یه سبک جالب و پرطرفداره... اصولاً اینجور قصه ها شکل تموم شدنش خیلی مهمه... یعنی حتماً باید یه پایان مشخص و واضح داشته باشه و ترجیحاً احساس خواننده رو درگیر کنه... اگه غافلگیر کننده و غیر قابل پیش بینی هم باشه که چه بهتر... داستان شما احساس خواننده رو درگیر میکنه اما تقریباً از وسط هاش آخرش قابل پیش بینی بود... این یه ضعف نیست... اما به نظر من آخرش می تونست بهتر باشه.
حالا نمی دونم این چیزهایی که گفتم نقد داستان به حساب میاد یا نه... اما در کل باید بگم خوب بود... از حالا منتظر قصه های بعدی هستم :)
پاسخ:
اتفاقا نقدتون عالی بود آقای آبو. خیلی ممنونم. دو سه بار خوندمش. امیدوارم توی قصه های بعدی رعایتش کنم. :)
یه چیزی رو فراموش کردم بگم... عنوان داستان خیلی خوب بود... آدم رو قلقلک میده که حتماً بخونه و بفهمه "جیغ تخت" یعنی چی... همین :)
پاسخ:
موقع انتخابش دقتم روی همین بود. :)) مرسی :)
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ماهان هاشمی

خیلی خوب بود!

البته بهتر از این هم می‏تونست باشه! :)

پاسخ:
مرسی. 
البته ایراد که زیاد داره. امیدوارم بعدیا بهتر بشه. 
راه حلی، پیشنهادی، نقدی، چیزی هم داشتین در خدمتیم. :)))
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۱ خانوم کوچولو
سلام دوستم.راستش من چیزی سر در نیاوردم...
نقد داستان هم بلد نیستم...:دی
ولی حس خوب نداشتم به داستان:دی
پاسخ:
سلااام. 
راستش جریان سیال ذهن بود(مدلش گنگ و گیج و ایناس) ولی خب مثل اینکه نتونستم خوب درش یارم :/ :))

همه چیزش خوب بود فقط موضوع اصلی گنگ بود؛ ماجرا چیه؟ کی می‌خوابیده که دیگه نمی‌خوابه؟ چیه جریان؟
پاسخ:
بچشون دیگه! باران. مثلا قبلنا غرق شده. بعد خانومه با دیدن کفای روی قوری ذهنش میره سمت اون روزا! یه همچین چیزی. 
از خودم ناامید شدم با این داستان نوشتنم. :))))
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۹ نیمه سیب سقراطی
محدثه جان به نظر من باران یهو وارد جریان شده بود ، بهتر بود قبل ترش یه اشاره ای به وجودش میشد ، مثلا حضورش توی اتاق خواب یا بیدار شدنش با ساعت یا حتی یه اشاره ی کوچیک باعث میشد از این مقدار گنگی دربیاد :)
جمله بندی ها ، فضا سازی ها ، ریزه کاری ها عالی عالی عالی بود :)
+ فقظ یه چیزی ظاهر متنت خوشگل تر میشه اگه وسط چین و چپ چین و راست چین نباشه ، اون یکیش باشه ! ( نمیدونم اسمش چیه؟!) :))
پاسخ:
هومم! خیلی نقد خوبی بود. زده بودی تو خال. یه جورایی اصلاحش کردم. البته یکم. :)
نظر لطفته. :) 
نگاه کن اون طوری کردم فقط اون وقت دیالوگا از سمت چپ شروع میشه! 
راستشو بخوای من که چیزی نفهمیدم از داستان

اگه به ای کیوی ما گیر ندی ها
اصلا آخه می گی رو تخت بعد می گی تخت نیست بعد دستت رو می گیری به تخت و بلند میشی
بعد بارون میاد احمد بیرونه بعد آغوش احمد
متناقض زیاد داره
نمیدونم
این نظر منه

والا با این نوناشون
پاسخ:
نگاه کنید از اول میگم تخت هست ولی صاحب تخت نیست. یعنی باران که دخترشونه دیگه نیست که روی تخت بخوابه. یه همچین چیزی. :)
اون تصورشه. توی کف قوری نگاه می کنه یه دفعه ذهنش دور برمیداره. افکارشه. یادش میاد از روزی که باران غرق شد. بعد میزنه زیر گریه و به زمان حال برمیگرده.
آقا خیلی مرسی که نظر دادی. سعی کردم اصلاحش کنم. :) 
دمتون گرم. 
آهان الان باران یه شخصیته
خخخخخخخخخخخخخخخخ
اوکی
پاسخ:
واه!
والا با این نوناشون. :)))
۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۰ خانوم کوچولو
بهم نخندی که اینقدر بیکارما:))
ولی الان که دوباره پستت رو خوندم فهمیدم:)
خیلی قشنگ بود! دفه اول هیچی نفهمیدم ازش:دی
پاسخ:
یکم تغییرش دادم با توجه به نقدا، قبلش زیادی گنگ بود.:دی خوشحالم که خوشت اومده. :)
۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ایزابلا ایزابلایی
سلام محدثه جان. نقد حرفه‌ای نمیدونم اما دوست دارم نظرخودم رو بنویسم. اول اسم باران یکمی موضوع رو گیج کرده بود، یعنی مخاطب در نگاه اول گیج میشه که باران کیه. باران شخصه یا ریزش بارانه یا یه همچین چیزی. به نظرم اگرم میخواستی انتخاب کنی اسمشو. میشد اول داستان یه فلاش بک میزدی و باران رو معرفی می کردی. بعد چیزی که من درباره داستان میدونم مثلا یه طرح داره یا ایده. اون ایده باید یک اتفاق داشته باشه. اتفاقی که قابلیت داستان شدن رو داشته باشه. مثلا این داستان فقط افکار اون زن رو میگه. زنی که بچشو از دست داده خب؟ اما چیز جدیدی نداره چرا؟ چون هرمادری که بچشو از دست میده میتونه با دیدن هرچیزی حالش بد بشه حتی سالها. منظورم اینه ایده اولیه داستانت باید قویتر می‌بود. یا یه چیزی تو خودش می داشت که بقیه مرگ ها نداشتن. یه اتفاقی توی خودش داشت که باعث نقطه قوتش میشد. پرداختش خوب بود. فقط یکمی بعضی جاهاش ابهام داشت که اونارو با یکی دوبار ویرایش میتونست برطرف شه. این نظرمن بود چون گفتی نقد کنید هرچی که به نظرم اومد گفتم برات امیدوارم کمک کرده باشم :)) موفق باشی دخترخوب.
پاسخ:
سلاامم. یه دنیا ممنون. انقده نقد دوست دارم. ^__^ 
درباره ی کلیت نقدتم چند بار خوندمش. موافقم باهات. مخصوصا این که طرح قوی نداره و اسم باران گیجش کرده بود. سعی می کنم تو داستانای بعدی رعایتش کنم. 
دمت گرم. 
سلام کردن رو خیلی دوست دارم، ولی حس میکنم بد شکل میشه گاهی طرز سلام کردن هام...
خلاصه بی مقدمه سلام...لبخند...
از همون اول فهمیدم کسی باید باشه که نیست...اول فکر کردم شاید همسری باید باشه که نیست...حالا به هر دلیلی...که جلوتر قبل گفتن داستان باران فهمیدم بچه ست...یادمِ داستان خودمو با یک کابوس شروع کرده بودم...ولی حذفش کردم...برای داستان تو هم میشد با کابوس شروع کرد و یک اطلاعات اولیه به خواننده داد...ولی خب این داستان کوتاه هست و جذابش نمیکنه اطلاعات تو حلق خواننده گذاشتن...به نظرم توی داستان کوتاه یا باید کاملا گنگ باشه و به عهده خواننده برداشت، و یا باید کاملا واضح باشه...چون متن کوتاهه و سرعتش تند. اگر داستان بلند باشه میشه خیلی کارها روش انجام داد...
میشد نشانه های بیشتری برای نبودِ باران بذاری...مثل دیدن برنامه ی کودک از تلویزیون...مثل صدای جیغ و خنده های بچه ها تو کوچه...مثل تذکرهای مادرانه برای مسواکِ آخر شب...
لبخند...
پاسخ:
چه سلام خوبی. یهویی ها رو دوست دارم. سلام های یهویی، دوستی های یهویی و... 
اوهوم! درسته. قصد داشتم اطلاعات رو نریزیم تو حلق خواننده اما زیادی توی بغل خودمم نگهشون داشتم! باید یکم بیش تر بهشون پر و بال می دادم. 
خیلی ممنون ف.ن عزیز 
لبخند متقابل
آخه هیچ جاش اشاره نکردی که بچه‌ای چیزی مرده؛ یه خورده با جزییات بیش‌تر می‌نوشتی بهتر بود؛ نحوه روایت قصه و تصویرسازیش خوب بود اما اصل قضیه که موضوعش باشه گنگ بود...
پاسخ:
باشه. ازین به بعد رعایت می کنم. مرسی. :)

تو زمینه‏ی داستان‏نویسی تخصص ندارم

فقط خواستم بگم از خوندنش لذت بردم 

و اینکه اگر از اواسط داستان آخرش قبل حدس نبود، جذابتر بود.

پاسخ:
خوشحالم کردی آقا وحید و واقعا شادم که این متن رو دوست داشتین. 
از نظرتون هم ممنونم. خودم هم باهاتون موافقم. بذارید به حساب اول راه بودنم. ؛-) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">