عبور
دوستم گفت: چه هوای خوبی بود امروز.
تکان خوردم. هوا خوب بود؟ من که هیچ نفهمیدم. در پشت شیشه های بالارفته ی ماشین نسیم را نفهمیده بودم. سرد شدن را. سایه را حتی. دوستم رفت. من ماندم و یک خیابان دراز و راهی که باز هم باید با اتوبوس می رفتم اما مگر دوستم نگفته بود هوا خوب است؟ خب راست گفته بود. سایه بود. سرد بود. نسیم می آمد حتی. پاهایم رفتن گرفت. قدم برداشت. پشت سر هم. از خودم پرسیدم می دانی داری کجا می روی؟ اینجا را بلدی؟ خیابان را می شناسی؟ نمی شناختم. نه خیابان را. نه مکان را. نه پیاده رو را. فقط رفتن گرفته بودم. پاهایم هوای توقف نداشت. رفتم. بالاخره آدم یک جایی باید به پاهایش اعتماد کند و نوک بینیش را بگیرد و برود جلو. رفتم. از بین کوچه های شهر. از توی خیابان ها و پیاده رو هایی که هیچ وقت گز نکرده بودمشان. پیاده نرفته بودمشان. از نزدیک ندیده بودمشان.
کف پوش هایی که هی بالا و پایین می رفت. گاهی خراب می شد. خاک می شد. زمین خاکی می شد. پیاده رو هایی که گاهی تنگ می شد و فقط به اندازه ی عبور یک نفر آدم جا داشت و گاهی آنقدر عریض می شد که مردم مینشستند گوشه کنارش و دور همی گپ می زدند. وانت هایی که پر از هندوانه بودند. وانت هایی که پر از سبزی بودند و می ایستادند کنار مغازه ها. بعد یکی یکی هندوانه ها پرت میشدند برای صاحب مغازه. خانم هایی که توی سبزی فروشی جمع می شدند و همزمان که با هم حرف می زدند سبزی تازه تر را انتخاب می کردند. مغازه دار هایی که اصرار داشتند خانم ها سریع تر انتخاب کنند و بروند بیرون. بوی ماهی فروشی ها میخورد به مشامت. بوی مرغ فروشی ها. نانوایی هایی که آنقدر نزدیک پیاده رو بود که دوست داشتی دست دراز کنی و یک نان را از روی میخ هایش برداری، بو بکشی و ببری. بوی دود هم بود. از ماشین هایی که آنقدر نزدیک پیاده رو بودند که میترسیدی پایت زیر حرکتشان له شود و صدای راننده تاکسی هایی که مدام می گفتند: فلان جا، دو نفر و بهمان جا، سه نفر و بوق ماشین ها که یکدم قطع نمیشد. کارگر هایی که رفته بودند بالای داربست ها. داربست هایی که بسته شده بودند بالای خانه ها و علامت های خطری که رد شدن از زیر آنها را منع می کرد و آدم هایی که گروه گروه از زیرشان رد می شدند! خانه های آجری و سنگی های دود گرفته که در هرچند کوچه یک ساختمان بلند نوساز از کنارشان سر برآورده بود. پیرمرد هایی که دست هایشان را می کردند داخل سطل های زباله و کاهو و سبزی های مانده را می انداختند عقب وانت یا آنهایی که یک پایشان روی زمین کشیده میشد و برای حفظ کردن تعادل، خودشان را روی یک زانو بند می کردند و کارتون هایی را که از مغازه ها جمع کرده بودند را دنبال خودشان می کشیدند.
آنقدر رفتم و آنقدر معنای واقعی زندگی و طعم آن را زیر دندان هایم چشیدم تا رسیدم به خیابانهای اصلی. به خیابان هایی که آنقدر پیاده روهایش عریض شد که نه بوی نان را بشنوی، نه ماهی و نه مرغ. از کنار آدم هایی رد شوی که دم در هیچ مغازه ای با هم گپ نمی زنند و تاکسی هایی که فریاد نمی کشند و این تویی که باید چند بار بپرسی تا بفهمی مسیرشان کجاست و ... پاهایم ایستاد. دیگر دلیلی برای رفتن نداشت. اولین اتوبوسی که به مسیرم می خورد را بالا پریدم. جایی که بوی زندگی ندهد را باید از پشت شیشه نگاه کرد و با سرعت از کنارش گذشت.