مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

مسافر

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ
از بین جمعیت راه خودم را باز کردم و جلوی موهای سفیدی که قلم را با احتیاط تمام روی لیوان دخترک می کشید، ایستادم. چند بار تنه خوردم و چند بار به خاطر کسانی که مثل خودم کنجکاو بودند عقب رفتم اما دوباره بازگشتم. صورتش دیده نمیشد و سرش رو به پایین خم بود. در انتهای دالان پر پیچ و خم و آجری بازار ایستاده و به غرفه زعفران فروشی تکیه زده بود. دخترک لیوان را گرفت و به بیت "حیلت رها کن عاشقا" که روی آن خطاطی شده بود دست کشید. پولی به پیرمرد داد و راهش را باز کرد و رفت. سریع جلوی موهای سفید ایستادم و یک برگه کاغذ از توی کیفم در آوردم. با خنده گفت: "روی خودکار هم میتونم بنویسم." با سر اشاره کردم که "نه!" دستش را گذاشت روی برگه، سرش همچنان پایین بود. مو های سفید از من پرسید: "چه بنویسم؟" "هرچی دوست دارین." دستش چرخید. سرش را بالا آورد و برگه را به دستم داد. نگاهش برقی داشت که خورد به نگاهم. آنگاه چشم های خاکستریش را پایین انداخت.  نوشته بود:
ای کاش آدمی وطنش را 
همراه خود
ببرد هر کجا که خواست
امضاء:افغان
موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۵
محدثه ..