مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

عشق در سایه

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ
بچه که بودم برادرم عاشق شد. جانش در می رفت برای سهیلا. مامانم کس دیگری را در نظر داشت. برادرم اما می گفت همین را می خواهم. یک هفته غذا نخورد. با آب زنده بود. مدام دعوا. مادرم می گفت: این دختر فلانه، بهمانه. برادرم می گفت: فلانه، بهمانه اما من دوستش دارم. مادرم می گفت: این مشکل را دارد. برادرم می گفت: این مشکل را داشته باشد هم دوستش دارم. یک هفته اعتصاب غذا جواب داد. روز خواستگاریش را خوب یادم است. مادرم ناراضی، پدرم ناراضی، اما برادرم آنقدر خوشحال بود که خودش برای همه ما شیرینی آورد حتی برای من یک کتاب هدیه داد. سهیلا وارد خانواده ما شد. شد عضو جدید خانواده ما. برادرم زرنگ بود و عاشق. روز اول ورودش توی خانه ایستاد و گفت: سهیلا خانم را آوردم. خوب یادم است چقدر خانم را بلند گفت. از فردا هم اسمش را توی گوشی مادرم نوشت: سهیلا خانووووم. از عمد این کار را کرد. بعد هم پشت زنش ایستاد. یادم است مادرم می گفت: چرا سهیلا هیچ وقت کمک نمی کند و برادرم خودش بلند می شد اتاق ها را جارو می کرد، ظرف ها را می شست و می گفت: فک کن سهیلا شسته. من و اون نداریم. 
زمان گذشت الان سهیلا عروس دردانه خانه ماست. هیچ کس به او نمی گوید بالای چشمش ابروست. حتی وقتی می آید خانه همه می رویم جای او می نشینیم چون برادرم ناراحت می شود اگر عروسمان تنها نشسته باشد و کسی تحویلش نگیرد. 
برادرم شد الگو و نمونه یک مرد برای من. عشق را از حرکات او شناختم. سهیلا همیشه در سایه است. هیچ کس جرات ندارد به سهیلا چیزی بگوید چون برادرم مقابل او ایستاده. 
زمان گذشت. من هم مردم را پیدا کردم. فکر کردم عاشق است. بود. هست. اما عشقی که در سایه است. عشقی که سایه حمایتش را روی سرم نمی بینم. عشقی که می گذارد مادرش جلوی چشم خودش به من حرفهایی بزند که می داند اشتباه است و سکوت کند. عشقی که می گذارد خواهرش با من روبوسی نکند و در عوض او خواهرش را می بوسد. عشقی که عشق هست و دوستش دارم اما چتر حمایتش را روی سرم ندارم. عشقی که وقتی خانواده اش را می بیند به من بی توجهی می کند و وقتی آنها باشند جواب تلفنم را سربالا می دهد. عشق که هست. هست که با همه این ها پایش ایستاده ام و اجازه نمی دهم یک نفر بگوید بالای چشمش ابروست. عشق که هست ولی خیلی تنهایم. خیلی تنها دارم بار دوست داشتن را به دوش می کشم. برای زندگی باید یک مرد قوی داشت. مردی که بازوهایش آنقدر درشت باشد که تو را پشتش پنهان کند. مردی که وقتی کنارت می ایستد هیچ کس جرات نکند به تو چپ نگاه کند. مردی که وقتی کنارش هستی حس کنی تمام دنیا هم اگر دشمن تو باشند دوست تو می ماند. برای ازدواج چنین مردی لازم است و من واقعا تعجب نمی کنم اگر زندگی دختران ما دیگر آنقدرها شیرین نیست. هر دختری زیر بار زندگی ای که یک تنه به دوش بکشد له می شود. و من ، و من آیا در آستانه له شدنم؟
۹۶/۰۵/۱۴
محدثه ..