مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

فکر را پر بدهید 

و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر 

فکر باید بپرد

برسد تا سر کوه تردید 

و ببیند که میان افق باور ها

کفر و ایمان چه بهم نزدیکند

فکر اگر پر بکشد 

جای این توپ و تفنگ، این همه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

دستها مزرع گل های قشنگ

فکر اگر پر بکشد...

+نیما یوشیج

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۸
محدثه ..

هیچ‌چیز آسان بدست نمی‌آید. همه‌ی موفقیت‌های دنیا مثل یک ماهی می‌مانند که هر لحظه ممکن است سر بخورند.

هیچ عاشقی فکر نمیکرده در کمتر از چند لحظه از چشم معشوقش بیفتد. هیچ روزنامه نگاری فکر نمیکرده بخاطر یک کلمه توسط سردبیرش بازخواست شود. هیچ مهندسی فکر نمیکرده بخاطر یک فرمولِ اشتباه ساختمانش فروبریزد. هیچ داوطلب کنکوری فکر نمیکرده بخاطر یک تستِ اشتباه، یک شهر جابجا شود. نه! هیچ کدامِ ما به این چیز ها فکر نمیکنیم. اما وقتی میرویم توی دلِ کار. وقتی دست هایمان را می‌شوییم و آماده میشویم تا موفقیتِ سرو شده را نوش جان کنیم، موفقیت شروع میکند به لغزیدن. او هیچ وقت ماهی مرده‌ای نبوده. او می‌لرزد. می‌غلتد و میخواهد از داخل ظرفمان بپرد بیرون. 

آسان نیست. نگه داشتن یک ماهی لغزنده توی دست هایی که شاید ناتوان هم باشد آسان نیست و همین است که وقتی به چیزی که سال‌ها آرزویش را داشتیم میرسیم، آن را دورتر و دست‌نیافتنی‌تر از همیشه می‌بینیم. چون میدانیم هر لحظه، هر ثانیه ممکن است از لا‌به‌لای دست‌هایمان بلغزد. 

۷ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
محدثه ..

چقدر دلم میخواهد حیاط را جارو کنم

چقدر دلم می خواهد شیشه ها را پاک کنم

 چقدر دلم می خواهد لباس ها را با دست بشویم

چنگ بزنم

 انگشتانم درد بگیرند

چقدر دلم می خواهد انگشتانم درد بگیرند

 

چقدر دلم می خواهد فروغ بخوانم

 فیلم ببینم

 روشنفکر باشم

 چقدر دلم می خواهد

همه خانه های شیک داشته باشند

 همه بستنی بخورند

و یک نفر بزند بستنی میلانو را خراب کند

 و آیس پک فروشی را خراب کند

 و شیشلیک شاندیز را خراب کند


چقدر دلم میخواهد سانتی مانتال نباشم

دلم میخواهد لباس نداشته باشم تا به کسی بدهم

پول نداشته باشم به گدا بدهم

 

چقدر دلم میخواهد هیچی نفهمم

آنقدر نفهمم که با یک قاچ هندوانه حال کنم

و با بوی قورمه سبزی کله ام گرم شود

 

چقدر دلم می خواهد

از این همه شهر بگذرم

 از این همه شهر که مثل هم ردیف شده اند

و میدانی در همه خانه ها

یک مرد با پیژامه نشسته

و تلویزیونش را می بیند

آن یکی دندان هم خلال می کند

و دیگری برای آنکه متفاوت باشد

شلوارک می پوشد

و نخ دندان می جود

 

چقدر دلم می خواهد از این شهر بگذرم

که در همه خانه هایش یک زن دارد

آشپزخانه را تمیز می کند

دنبال شربت دل درد بچه است

 و سعی می کند بین فیلم و اخبار

و نخ دندان جای پیدا کند

 

چقدر دلم میخواهد از این همه شهر بگذرم

که در همه سوراخ سنبه هایش گناه پیدا میشود

و همه چیز را با پسوند بی باید نوشت

بی حوصله، بی کار، بی وجدان!

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۲
محدثه ..
یک روز، شاید در طی سال تحصیلی یا وقتی توی یک شرکت بزرگ استخدام شدی یا وقتی توی یک جشنواره تقدیر شدی یا شاید حتی آن روز که بطور اتفاقی سر از روی سِن یک جشن در آوردی و شروع کردی به صحبت کردن و همه برایت دست زدند. یک چنین روز هایی می فهمی آرزوهایت بزرگتر از آن خواسته ای است که او از تو دارد. او یعنی هنجارهای جامعه برای زنِ زندگی بودن. بعد گیج میشوی. حس میکنی چیزی در تو اضافی است که هیچ مردی آن را نمی خواهد و یک چیزی در تو کم است که هنجارهای جامعه از تو می خواهد. حس می کنی سنت ها آمده اند تا خرخره ات را گرفته اند و تو داری درونشان خفه میشوی. زیرا هیچ کس زن را به آرزوهای بزرگش نمی شناسد.
مامان همیشه از تصور آینده ای که من بپزم، بخورم و بخوابم هراس دارد. برای همین است که دوست دارد تا آخر عمر ازدواج نکنم و این را بارها به من گفته. من با تئوری مامان مخالفم. پاک کردن صورت مسئله.
 دو نفری راه افتادن و مسیر را طی کردن زیبایی راه را چندین برابر میکند. این که دست یک نفر را بگیری و درحالیکه ضربان قلبت نامنظم می زند و یک احساس گرمی تمام وجودت را فراگرفته به سمت آرزوهایت قدم برداری مطمئنا شیرین تر از تنها رفتن است. اما باز هم رفتن. حرکت. تلاش. من نمیفهمم چرا دستِ جامعه میخواهد یک نفر بنشیند روی زمین و رخت و لباسها و کفش های دیگری را بشوید تا او محکمتر قدم بردارد و چه بسا دیده ایم در این طور مواقع آن فرد هم قدمی بزرگتر از تامین مخارج خانواده برنمیدارد، یعنی نمی تواند که بردارد. زیرا حالا که رخت و لباسش را کسی می شوید او باید پودر لباس شویی بخرد! 
و ازدواج تبدیل میشود به یک چرخه که یکی داخلِ خانه کار کند برای بقا و دیگری بیرونِ خانه کار کند باز هم برای بقا. هیچ ایرادی ندارد اگر وسایل خانه برق نزند، ظرف ها نشسته باشند. غذاها دم دستی باشند اما آدم قدم های بزرگتری بردارد. زندگی میتواند هفته ای یکبار قرمه سبزی خوردن باشد و هفته ای شش بار دو نفری کتاب خواندن. هفته ای یک بار باغ رفتن باشد و هفته ای شش بار دانشگاه رفتن. زندگی می تواند هر هفت روزش تلاش کردن باشد و عرق ریختن و دویدن تا رسیدن. رسیدن به چیزی بیشتر از لذت بردن. چیزی مثل یک نقطه ی اوج. مثل یادگرفتن تا دم مرگ. 
موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۱
محدثه ..
 دلم یک فنجان ذهن می خواهد، بی مشغله. که وقتی عصر ها کنار پنجره می نشینم. غروب را نظاره می کنم. خورشید را می بینم، یک فنجان ذهن بی مشغله را جرعه جرعه بنوشم. بنوشم و از نوشیدنِ این فنجانِ گرمِ ذهنِ بدون مشغله لذت ببرم. 
چه لذتی بالا تر از تماشای غروب، نشستن کنار پنجره، دیدن خورشید، درک پرواز پرنده ها، پیوستن نگاه تا افق، خیره شدن به تردد کسانی که دوست میداری، شنیدن صدای دلنشین مادرت، لمس دست های مهربان پدرت، خنده و شوخی با برادرت، نگاه به همسایه های انبوه پیرامونت، درک حس خوبِ بودن و داشتن، حس زیبای خندیدن و دل را تا کرانه های افق به روی محبت باز نگاه داشتن؟! 
آری، هیچ لذتی بالاتر از اینها نیست، اگر بشود همان طور که لب پنجره نشسته ای کسی را صدا کنی و با صدای بلند یک فنجان ذهن بی مشغله سفارش بدهی تا بتوانی با ذهنی آرام تمام این لذت ها را زندگی کنی. 
همه این ها را دارم. فقط، یک فنجان ذهن بی مشغله، لطفا!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
محدثه ..