مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

جهیزیه: به عهده خانواده عروسه. هرچی بیشتر باشه بهتر. 
مهریه: کی داده؟ کی گرفته؟
خیانت زن: واه واه! زنه ی فلان فلان شده. باید بره بمیره. 
خیانت مرد: حتما زنش یه ایرادی داشته! به خودش نمی رسیده!
دارم احساس خفگی می کنم. احساس خفگی می کنم در جامعه ای که فقط قسمت های مردسالارانه اسلام را گرفته است. هیچ کس فکر نمی کند جهیزیه حضرت فاطمه از یک سوم دارایی حضرت علی بود. زمانی که حضرتش رفتند سراغ پیامبر به خواستگاری و پیامبر گفتند: چه داری؟ حضرت علی عرض کردند: تمام ثروت من عبارت است از یک شمشیر، یک زره و یک شتر. . پیامبر فرمود: تو مرد جنگ و جهادی و بدون شمشیر نمی توانی در راه خدا جهاد کنی. شتر نیز از ضروریات زندگی تو محسوب می شود، باید به وسیله آن امور اقتصادی خود و خانواده ات را تأمین کنی، تنها چیزی که می توانی از آن صرف نظر کنی همان زره است. منهم به تو سخت نمی گیرم و به همان زره اکتفا می نمایم.
در واقع حضرت آنچه از دارایی حضرت علی که کمتر به کارشان می آمد را مهریه دخترشان اعلام کردند. همان جا از حضرت گرفتند و با پولش جهیزیه حضرت زهرا را فراهم آوردند. 
اما چرا به قسمت اول اسلام نگاه نمی کنیم؟ چرا به آن قسمت از اسلام که جهیزیه زن را از مهریه مرد تهیه می کند ارج نمی گذاریم؟ مگر ملاک سنت پیامبر نیست؟ 
بلافاصله بعد از ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی نزد پیامبر رفتند و از ایشان برای تقسیم کار کمک خواستند. جالب است. نه؟ یعنی مسئله تقسیم کار آنقدر برایشان مهم بوده که برای آن نزد پیامبر خدا بروند و پیامبر تاکید کنند که هر دو باید کمک حال هم باشند و به حضرت علی بگویند که هر وقت توانستند در کار خانه به حضرت زهرا کمک کنند که به ازاء هر تار مو برای ایشان ثوابی است. جالب تر شد. نیست؟
در ازدواج آنقدر هوای هم را داشتند که روایت است موقع مسواک زدن حضرت فاطمه حضرت علی برای ایشان شعر عاشقانه می گفتند و تا زمان زنده بودن ایشان هرگز و هرگز به کس دیگری نظر نداشتند. چرا؟ چون ایشان همسر شرعی و قانونی شان بود و برایشان احترام قائل بودند. 
در آن زمان که عرب جاهلی تعداد صیغه هایش از حد می گذشت و زن را زنده به گور می کرد پیامبر خدا فقط یک دختر آورد و پسری نداشت. پیامبر خدا به زنش ایراد نگرفت که پسر نزائیدی! بلکه نماز شکر خواند و تکرار کرد: انا عطیناک الکوثر. 
حالا همه چیز را به عکس می کنیم. پیامبر هر چه گفت قسمت مردانه اش را بگیریم. پیامبر گفت که زن تنها باید زنانگی کند و هیچ کدام از کارهای خانه الزامی روی دوشش نیست و می تواند حتی برای شیر دادن بچه از همسرش مزد دریافت کند. اما الان این قسمت از اسلام چقدر مهجور مانده است؟ و چقدر زن در کشور داریم که مردها وقتی به آن ها پول می دهند منت هم می گذارند. انگار کن شق القمر کردند!! حال آنکه زن بدون مزد و منت دارد کارها را راست و ریس می کند و هوای بچه را دارد و غذا را صاف دم می کند و در کنار همه این ها بار یک زندگی بدون حمایت را هم به دوش می کشد. 
ای وای بر ما! که از اسلام جز اسمی و نامی برایمان نمانده و تعالیم حقیقی اسلام را در زیر ردای مردسالاری پنهان کرده ایم و هر جا منفعتی باشد از آنها استفاده می کنیم. 
من از همه زن ها دلگیرم. از همه مادر ها دلخورم. از همه زن ها و مادرهایی که باید به بچه شان یاد بدهند پیامبر گفته: زن گل است. زود می شکند. زن برکت خانه است. اما به جای این وقتی می شنوند مردی بی معرفت و کم شعور، بی وفایی پیشه کرده پیش هم و در جمع های زنانه می گویند: لابد زنش به خودش نمی رسیده. لابد زنش بد دهن بوده. 
واقعا ای همه زن های هر کجا! این همه مرد در همه این کشور هستند که همیشه بوی عرق می دهند. که حلقه دستشان نمی کنند. که به خودشان نمی رسند. که برایتان آنطور که لیاقت دارید خرج نمی کنند. که مدام از شما توقع دارند. که حتی خیلی کم به شما می گویند: دوستتان دارند. آیا شما خیانت می کنید؟ شما بی وفایی می کنید؟ نه. بلکه به خاطر تعهدی که به ازدواج دارید به پایشان صبر می کنید. 
ای همه زن های هر کجا! تیشه به ریشه خودتان نزنید. مردی را که بی وفایی می کند توجیه نکنید. آن مرد لایق ترحم نیست. لایق محبت نیست. آن مرد را باید به سنگ خشونت و نارضایتی دور کنید. آن مرد را باید با تیشه رهایی و طرد شدن از جامعه گردن بزنید. آن مرد لایق ترحم نیست.
۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۷
محدثه ..
بچه که بودم برادرم عاشق شد. جانش در می رفت برای سهیلا. مامانم کس دیگری را در نظر داشت. برادرم اما می گفت همین را می خواهم. یک هفته غذا نخورد. با آب زنده بود. مدام دعوا. مادرم می گفت: این دختر فلانه، بهمانه. برادرم می گفت: فلانه، بهمانه اما من دوستش دارم. مادرم می گفت: این مشکل را دارد. برادرم می گفت: این مشکل را داشته باشد هم دوستش دارم. یک هفته اعتصاب غذا جواب داد. روز خواستگاریش را خوب یادم است. مادرم ناراضی، پدرم ناراضی، اما برادرم آنقدر خوشحال بود که خودش برای همه ما شیرینی آورد حتی برای من یک کتاب هدیه داد. سهیلا وارد خانواده ما شد. شد عضو جدید خانواده ما. برادرم زرنگ بود و عاشق. روز اول ورودش توی خانه ایستاد و گفت: سهیلا خانم را آوردم. خوب یادم است چقدر خانم را بلند گفت. از فردا هم اسمش را توی گوشی مادرم نوشت: سهیلا خانووووم. از عمد این کار را کرد. بعد هم پشت زنش ایستاد. یادم است مادرم می گفت: چرا سهیلا هیچ وقت کمک نمی کند و برادرم خودش بلند می شد اتاق ها را جارو می کرد، ظرف ها را می شست و می گفت: فک کن سهیلا شسته. من و اون نداریم. 
زمان گذشت الان سهیلا عروس دردانه خانه ماست. هیچ کس به او نمی گوید بالای چشمش ابروست. حتی وقتی می آید خانه همه می رویم جای او می نشینیم چون برادرم ناراحت می شود اگر عروسمان تنها نشسته باشد و کسی تحویلش نگیرد. 
برادرم شد الگو و نمونه یک مرد برای من. عشق را از حرکات او شناختم. سهیلا همیشه در سایه است. هیچ کس جرات ندارد به سهیلا چیزی بگوید چون برادرم مقابل او ایستاده. 
زمان گذشت. من هم مردم را پیدا کردم. فکر کردم عاشق است. بود. هست. اما عشقی که در سایه است. عشقی که سایه حمایتش را روی سرم نمی بینم. عشقی که می گذارد مادرش جلوی چشم خودش به من حرفهایی بزند که می داند اشتباه است و سکوت کند. عشقی که می گذارد خواهرش با من روبوسی نکند و در عوض او خواهرش را می بوسد. عشقی که عشق هست و دوستش دارم اما چتر حمایتش را روی سرم ندارم. عشقی که وقتی خانواده اش را می بیند به من بی توجهی می کند و وقتی آنها باشند جواب تلفنم را سربالا می دهد. عشق که هست. هست که با همه این ها پایش ایستاده ام و اجازه نمی دهم یک نفر بگوید بالای چشمش ابروست. عشق که هست ولی خیلی تنهایم. خیلی تنها دارم بار دوست داشتن را به دوش می کشم. برای زندگی باید یک مرد قوی داشت. مردی که بازوهایش آنقدر درشت باشد که تو را پشتش پنهان کند. مردی که وقتی کنارت می ایستد هیچ کس جرات نکند به تو چپ نگاه کند. مردی که وقتی کنارش هستی حس کنی تمام دنیا هم اگر دشمن تو باشند دوست تو می ماند. برای ازدواج چنین مردی لازم است و من واقعا تعجب نمی کنم اگر زندگی دختران ما دیگر آنقدرها شیرین نیست. هر دختری زیر بار زندگی ای که یک تنه به دوش بکشد له می شود. و من ، و من آیا در آستانه له شدنم؟
۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۰
محدثه ..
بخشیدم و بیست کیلو وزن کم کردم!

-دلم خیلی گرفته ولی اینقدر کار دارم که نمی تونم دل خودم رو بدست بیارم!
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۲
محدثه ..

باید بنویسم. بدون نوشتن می میرم. باید در فضای نوشتن نفس بکشم. در فضای نوشتن بخندم، برقصم، گریه کنم. من 4 سال مهندسی خواندم و قبلترش 17 سال ریاضی و فیزیک و شیمی را بیشتر از هر درس دیگری خواندم. من تمام این مدت درگیر ریاضیات و معادله و نظریه های اندیشمندان بودم اما الان فقط زنگ های انشا را بخاطر دارم. فقط معلم های ادبیاتم را دوست دارم و از بین تمام معلم و استادهای ریاضی و مهندسیم تنها استادی را دوست دارم که سر کلاس شعر می خواند و درس هنر میداد و از سهراب سپهری و شاملو حرف می زد. من معروفم سر کلاس های شهرسازی به کسی که به جای گوش دادن به حرف های استاد متن می نویسد و جزوه هایش شعر است و درس نیست. من معروفم به "ادبیاتی" به اون "دختر روزنامه نگاره" اون "بلاگره" و هیچ کس مرا مهندس خوبی نمی بیند و اصلا مهندس نمی بیند. 23 سال از عمرم در جایی زندگی کردم که جایگاهم نبود. که مال من نبود. که برای آن قالبگیری نشده بودم. الان فضا آزاد شده. من لیسانسم را گرفته ام و حالا دست از مهندسی شسته ام و دلم می خواهد پشت سر دانشکده ام و در روز فارغ التحصیلی یک کوزه ببرم و مدرکم را بگذارم روی سرش! یا شاید هدیه بدهم به پدرم که مرا "مهندس" دوست داشت. 

اما الان ازدواج کردم و زنی بالغم. همسرم مرا با علاقه ام می شناسد. او میداند که با یک نویسنده ازدواج کرده و می خواهد نویسنده بمانم. اما او هم مثل پدرم بیشتر از نویسندگی مادر بودنم را دوست دارد و من ترس دارم. ترس دارم قبل از رسیدن به رویاهایم یک کودک بیفتد در دامنم. نه این که بد باشد. من می میرم برای مادری. اما خب خودم چه می شوم؟! چه کسی به خودم توچه کند؟! رویاهای من کجا می رود؟! چرا من باید مدام رویاهایم را قربانی مردهای زندگیم کنم؟! یک بار پدرم و این بار همسرم. مادر شدن خوب است. عالی است. معرکه است. اما من فقط 23 سال دارم و می توانم تا 25 یا 26 سالگی صبر کنم و به رویاهایم برسم. آنگاه مادر بهتری برای فرزندم می شوم. مادری که فرزندش را حسابی دوست دارد و او را مانع پیشرفتش نمی بیند. آنوقت مدام توی سر فرزندم نمی زنم که من فلان بودم و بهمان و جواب سرکش او را نمی شنوم که " خب مگه من گفتم به دنیام بیاری؟" بله! در دوراهی بزرگی هستم. همیشه بودم. همیشه مردهای زندگیم یک سر تصمیمات و رویاهایم بوده اند. آنها همیشه تصمیم گیر اصلی بودند و با منطق و دلیل هایشان که مو لای درزش نمی رود اثبات می کنند که من اشتباه میکنم!

پدرم همیشه می گفت که من باید درس بخوانم آنهم ریاضی! چرا؟ چون آینده از آن مهندسین است و فضای کاریش فلان است و بهمان و شرکت خودم را می زنم و پولم را از پارو بالا می کشم و به من می گویند: "مهندس" او نویسندگی مرا در سایه می خواست. و با دلیل هایش مرا مجاب کرد که بروم سمت مهندسی. 4 سال گذشت و من اصلا مهندس خوبی نشدم ولی در همین 4 سال در یک روزنامه مشغول به کار شدم و متن های زیادی نوشتم و متنهایم زیادی تقدیر شدند و پدرم هنوز هم باور نمی کند که من راه را اشتباهی رفتم. 

حالا ازدواج کرده ام. حالا همسرم معتقد است که مثل کوه پشتم ایستاده، او واقعا تکیه گاه من است و برای موفقیتم  خیلی تلاش می کند اما بسیار علاقه دارد که خانواده خیلی سریع گسترش پیدا کند. او عاشق فرزند است بیشتر از اینکه عاشق رویاهای من باشد. او می ترسد که من هم مثل زن برادرم و مثل دخترخاله ام و مثل جاریم اگر به سمت رویاهایم بروم بعد بچه دار نشوم و همیشه این حسرت به دل جفتمان بماند. البته که ترس درستی است. اما من ترس های بزرگتری دارم. من همیشه کابوس خودم را طوری می بینم که رویاهایم را دارم می ریزم توی سطل آشغال و یک بچه می گیرم و بعد این بچه را مانعی برای پیشرفتم می دانم. نباید این طور باشد. نباید اینطور بشود.

رویاهای آدم یک بار، دوبار، سه بار آتش می کنند بعد از آن دیگر خاموش می شوند و من می شوم یک مادر عقده ای مثل خیلی از مادرهای دور و برم. نباید اینطور بشود. باید یک جا به مرد های زندگیم فرمان ایست بدهم و رویاهایم را نشان شان بدهم و از آنها بخواهم به آن احترام بگذارند. باید یک بار از آنها بخواهم به جای منطق خودشان، به احساس من توجه کنند. باید این کار را بکنم اما...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۴
محدثه ..

مادر شدن را دوست دارم و یک روز مادر میشوم
اما نه برای داشتن کودکی که عصا پیریم شود
نه برای داشتن کودکی که نابغه باشد و بخواهم دکتر، مهندس صدایش بزنم
مادر شدن را دوست دارم اما هیچ وقت به او تشر نمی روم: لاک قرمز نزن.
مادر شدن را دوست دارم اما کتاب ها غیر درسی کودکم هیچ وقت لای کتاب ها درسی اش قایم نخواهد شد.
مادر شدن را دوست دارم و می گذارم دخترم سرود بخواند، اگر خواست قران هم برایش می خوانم، تفسیر هم می گویم، اگر خواست برایش روسری هم گره می زنم.
مادر شدن را دوست دارم اما می گذارم در کنار تمام خواستن های خودم، کودکم هم بخواهد، تصمیم بگیرد، گریه کند، خشم بگیرد و شاید حتی یک روز ترکم کند.
من یک انسان به جامعه تحویل خواهم داد که خودش تصمیم گرفته باشد چطور انسانی.

من مسئول نیستم او را مجبور کنم اما به او مطالب زیادی یاد میدهم و وقتی جوان شد و وقتی حس کرد می خواهد مستقل شود او را در آغوش گرفته، به دانسته هایش اتکا کرده و میدان را آنقدر برایش باز میکنم که احساس ارامش کند. 
او را در چنگال خودخواهی خودم برای خودم نگه نمیدارم، 
کودک فردای من
تمام کودکیت را من آموختم آنگاه که بزرگ شدی حق توست مرا کمی رها کنی، کمی دور شوی، اشتباه کنی، اصلاح شوی و دوباره اشتباه کنی!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۳
محدثه ..