مهتاب گردان

یا حق
اگر می دانستیم بودنمان با هم چقدر محدود است، محبتمان بهم نامحدود میشد.
حضرت علی (ع)
.
از نو خواهم ساخت...

این روزها همه اصرار دارند ازدواج بیشتر شود. حتی در مناظره برنامه کاندید ها را برای "افزایش ازدواج" می پرسند. من هم مثل اکثر مردم مذهبی قبول دارم که ازدواج رابطه سالم تر و کم خطر تری را برای زن و مرد فراهم می کند. اما مگر فقط با افزایش ازدواج رابطه سالم فراهم می شود؟ درصورتی که می بینیم طلاق چقدر در جامعه دارد زیاد می شود و چقدر زیادند زن ها و مردهایی که هنوز عاشق همسرشان هستند اما توان زندگی با او را ندارند! چرا؟ چطور ممکن است؟ توضیح میدهم. 
ازدواج یک انتخاب است. شما همسرتان را انتخاب می کنید و یک آشنایی اندک با خانواده او پیدا می کنید. خانواده ای که در خواستگاری عاشق بر و روی شما هستند و تعریف و تمجید می کنند و بهتر از شما روی زمین دختر/پسر برای فرزندشان سراغ ندارند. خب وقتی این دختر و پسر ازدواج می کنند و کم کم مهر همدیگر را به دل می گیرند، یکدفعه بلا و امتحان آسمانی نازل می شود. چه بلایی؟ میگویم. 
برای هر انتخابی یکسری مخلفات به ما می دهند. اگر ما بسته غذا هواپیما را انتخاب کنیم یک سری مخلفات که دوست نداریم هم به ما می دهند. ازدواج چنین بسته ای است. شما همسرتان را انتخاب می کنید اما یکسری مخلفات به عنوان خانواده همسر به شما می دهند. خب باز هم تا اینجای کار همه چیز طبیعی است. پس نکته غیر طبیعی ازدواج کجاست؟ میگویم. 
همه جا صحبت می شود که عشق و علاقه در کشور ما چیز خوبی است و خانواده ها همبستگی دارند و غیره. اما من میگویم این عشق و علاقه در خانواده ایرانی اکثر اوقات ناسالم است. مادر فرزند خود را می چسبد، می خواهد او را برای خود نگه دارد. مادر خودخواه می شود و انگار می خواهد مزد تلاشی که این همه سال برای فرزندش کشیده را از نگه داشتن او برای همیشه در کنار خود از او دریافت کند!! چند نفر از ما مهر و محبت مادر و پدرمان را به یکدیگر دیده ایم آنچنان که حس کنیم آتش عشق آنها دارد قلبمان را گرم می کند؟ شاید تعداد کمی باشد. اما حالا سوال دوم: چند نفر از ما مادرانی را دیده ایم که برای نگه داشتن پسرانشان دارند تقلا می کنند و نمی خواهند قبول کنند هر فرزندی باید یک روز کوچ کند؟ احتمالا همه ما. به این می گویند رابطه ناسالم خانوادگی.
آدمی که ازدواج می کند می خواهد مستقل شود این حق اوست. اما در کشور ما مادران این حق را به فرزندانشان نمی دهند آنها عروس/داماد را به شکل مزاحمی می بینند که دارد یکی از اعضای خانواده را از آنها می دزدد. مادران ما استقلال را به پسرانشان آموزش نمی دهند و آنها را پسری مطیع و وابسته می خواهند. این موضوعی است که این روزها مریضی و درد ازدواج های ماست. 
من سخنرانی ها زیادی گوش داده و کتاب ها زیادی در زمینه ازدواج خوانده ام باورتان می شود که خیلی از طلاق ها بخاطر دخالت خانواده داماد/عروس است؟ 
خب بگذریم. خواستم بگویم خانواده همسر هم جزء مخلفاتی است که اگر خواستید ازدواج کنید باید دریافت کنید. همسرتان را مردی انتخاب کنید که راه و رسم استقلال را یاد گرفته باشد، که بتواند تصمیم بگیرد، که بتواند از شما در مقابل خانواده اش حمایت کند. که شما اولویت اول زندگی اش باشید. 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۱
محدثه ..
خب همیشه برام طبیعت مهم بوده. هوا مهم بوده. آلودگی ش اذیتم کرده. نباریدن بارون و برف دستم را به دعا بلند کرده و همیشه دلم می خواست یه راهی داشتم تا خودم به طبیعت خدمت کنم. خیلی گشتم. خیلی فکر کردم. تحقیق کردم. رسیدم به باغ بام. دیدم چه ایده نابی! منتها باید مناسب با آب و هوای ایران بشه و یه راهی پیدا کرد که بشه گیاه توی هوای پشت بومای ایران زنده بمونه. تو کتابخونه ها، لا به لای کتابا، تو دانشکده کشاورزی، تو کتابای درسی معماری منظر گشتم تا رسیدم به پایان نامه خانم مژگان پیله ور. راه حال نابی داشت. آسونم هست. شاید دو ساعت وقت و ده هزار تومن هزینه، ولی باهاش صاحب یه باغ میشین و طبیعتم دعاتون میکنه. 
تقدیم به شما:

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۹
محدثه ..
همیشه به شعرهای عاشقانه حسرت می خوردم. نه تنها به معشوق که حتی به شاعر. از اینکه تویی داشت که دوستش بدارد، با آن حجم از عظمت. و الان:
 فکر کردن به "تو" حالم رو خوب می کنه. مثل تنفس بعد یه شنا طولانی در عمق 4 متر. 

۱۹ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۷
محدثه ..
در رشته شهرسازی درسی داریم به نام طرح. در این درس 5 واحدی! که هر ترم هم ارائه می شود استاد یک منطقه از شهر را انتخاب می کند و بعد میخواهد آنجا را طراحی کنیم یا برایش برنامه بریزیم. بگذریم که قسمت سخت کار، نه شب بیداری ها، مشاهده ها و برداشت ها میدانی و ماکت ساختن ها، بلکه کار گروهی است. 
این ترم محدوده اطراف حرم است و قصد داریم آنجا را یک محدوده فرهنگی-مذهبی طراحی کنیم. 
جالب ترین قسمت این قضیه برایم این بود که مدت زیادی با یکی از دوست هایم صحبت کردیم تا قانع شد که مسجد می تواند در کنار تئاتر و آموزشگاه هنر قرار بگیرد. موقعی که داشت با من مخالفت می کرد و میگفت مردم و مخاطبان تئاتر از جنس مسجد نیستند منظور حرفش را می فهمیدم اما نمیدانستم چطور به عنوان یک شهرساز که دارد لیسانسش را می گیرد نمی تواند تفکیک کند که ما نباید از مخاطبمان خط بگیریم بلکه قرار است به شهر و مخاطبمان خط بدهیم. 
می گفت جنس مخاطب تئاتر 80 درصد مذهبی نیست و در نتیجه نباید در کنار مسجد قرار بگیرد و من فکر میکردم که خیلی بدیهی است که اگرچه مذهبی نباشند اما هنگام رد شدن از کنار مسجد، چشم هایشان را نمی بندند و ابراز تنفر نمی کنند! بلکه اگر مسجد فضای قابل تاملی داشته باشد به داخلش می روند و از معماری زیبای آن، فضا و صحن دل انگیزش و حتی حوض آب آن نشاط و سرزندگی می گیرند. زیرا آن ها را با اصل خودشان، گذشته خودشان و حتی اصل هنر، پیوند می زند. 
دوستم می گفت: موسیقی که در آموزشگاه شنیده می شود با مسجد در تضاد است! و من دوست داشتم بدانم چرا باید آنقدر هنر موسیقی در کشور ما منزوی باشد که در ذهنمان جا بیفتد لابد با اسلام در تضاد است! موسیقی هم مثل خیلی از هنر های دیگر حق دارد شنیده شود و یک فرد مذهبی در مقام یک انسان مطمئنا از آن لذت خواهد برد. چنانچه آوای اذان و قرائت قران نیز موسیقی معنوی و الهام بخش خودش را دارد و سعی می شود با صوت دلنشین قرائت شود. پس اسلام هم درک می کند که موسیقی در نوع اصیل آن یک هنر است. و خلقت هم خودش یک نوع موسیقی است. از صدای آب بگیرید تا زیر و بم و تفاوت صدای خودمان بین زن و مرد. 
خلاصه که هنرمند، روح زیبایی و لطافت را درک می کند و مسجد اگر در شکل اصیل خود باشد، یک هنر، یک موسیقی و یک الهام است برای جامعه. اصلا چرا چنین نباشد؟ جز اینکه ما خودمان داریم آگاهانه سعی می کنیم خط روایی این دو را جدا از هم در نظر بگیریم؟!
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۷
محدثه ..

گفت: یا درس بخونین و پیشرفت کنید یا برین شوهر کنین. و غش غش خندید. 

حلقه را توی انگشتم فشار دادم. خواستم در بیاورم و به روی خودم نیاورم که منظورش با من است اما تنگ انگشتم را در آغوش کشیده بود. فروغ می گفت: حلقه بردگی و بندگی، اما انگشتم که حلقه را بغل گرفته بود و قلبم که وقتی در دست می کردمش نامنظم می زد حرف دیگری داشتند.

 به خودم فکر کردم. به شوهرم. به روزهای کمی که با هم گذراندیم و روزهای بسیاری که بدون هم سپری کردیم. چرا؟ چون درس داشتیم. کار داشتیم. چون آنقدر خودخواه نبودیم که برای لذت بیشتر خودمان از درس و تحصیل و شغلمان بزنیم. چون آنقدر خودخواه نبودیم که به قیمت از دست رفتن دلبستگی و تلاش هایمان، در آغوش هم باشیم. با هم بگردیم، بستنی بخوریم و تمام قاصدک های جهان را فوت کنیم. به شب هایی فکر کردم که بیدار بودم اما نه برای پچ پچه های دونفره مان، بلکه برای تحویل دادن درست و به موقع و کامل پروژه هایم. 

به شوهرم فکر کردم که چه آرام و لطیف از روی سر روز های پرکاری من میگذرد و به خودم که دوریش را، دوری او را که مثل خودم برای کار و تحصیل و خانواده اش است پذیرفته ام. به از خودگذشتگی هایمان. به اینکه اصل زندگی و فلسفه آفرینش که پیشرفت و تلاش شبانه روزی زن و مرد است را نادیده نگرفتیم و برایمان بعد از ازدواج تنها گرفتن دست یکدیگر مقدس نبود. ما در کنار هم برای هدف بزرگتری تلاش کردیم . در کنار هم برای هدف های بزرگمان از خودگذشتگی کردیم. روز های بسیاری در کنار هم نبودیم اما بهم انرژی دادیم. هم را تشویق کردیم و دروازه پیشرفت را هدف گرفتیم. 

ما با هم و برای بهتر شدنمان تلاش کردیم و حالا سزاوار این جمله ناجوانمردانه استادی که در اخلاق می پرستیدمش نبودیم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۵
محدثه ..